Monday, June 29, 2009

لانه سگ

یامی خودش را از روی کاناپه به پایین سراند، با زانو سه قدم رفت جلو، خودش را بالای سر شاینی رساند و پیشانی اش را بوسید
- غصه نداریم دیگه ... من از این چیزا زیاد دیدم الان می فهمم چه حسی داری... یاد سگ کشی افتادم!
شاینی لبخندی زد و گفت:" دیوونه همه چیو مسخره می کنی"

- من جدی میگم امیدوارم قدرتو بدونه و ارزش کاری که یک تنه انجام میدی... اگه صد سال پیش بودی الان داشتی به بچه ات تاریخ وایکینگها رو یاد میدادی و نمی دونستی از کجا میاد از کجا میره! جمعه ها هم خونه مادرشوهرت مهمون بودی!
>بس کن یامی... مرده شور همه شونو ببرن سر قبرش هم نمیرم
- چرا یه روز میایی با هم میریم.. میبرمت بهشت زهرا دلت باز شه! البته امیدوارم دور باشه.
شاینی دستش رو دور لیوان خالی روی سینه اش حلقه کرد تا نیفته:" خیلی بد کردند.. من نمیگذرم"
- ما میگذریم
> تو میتونی ولی من نه... من نمیگذرم.

- ما میگذریم از هر چیزی که برای امتحان ما میاد تو زندگی مون و فقط اون مهمه که چی فکر میکنه و چه برنامه ای داره!
> برنامه پس کو؟
منم نمیدونم چرا؟ چون نمی پرسم..چرا؟ چون خاله فضول نیست! قربونش برم دلم تنگ شده برای انتر بازیاش.
صدای زنگ اومد، شاینی که بی تفاوتی یامی رو دید خیز برداشت که درو بازکنه
- خودش میاد تو
> کیه؟ خوب من برم لباس عوض کنم..
- دزده! چشمش پاکه به تو هم نگاه نمیکنه تا وقتی من هستم
> میدونه من اینجام؟

- آره خیلی خوشحال شد شنید تو اومدی...
.............
_راه گم کردی شاینی، خونه فقیر فقرا سر زدی؟!
> آره آخه پولدار شدم.

_نه به اندازه من...
> شما که خیلی وقته پولدار شدی عادت کردیم سراغ مارو نگیری!!!!
رِج از این شوخی خوشش نیومد، بحث رو عوض کرد و جدی شد. رفتیم تو رنگ ... سبز میگفت زرد جواب اش رو میداد
و یامی سفیییید می خندید.
بحث شیرین انتخابات بین بدوبدتر که امسال رنگی شده بود.

یامی و شاینی طبق معمول (گور بابای بقیه) رفتند به سالهای گذشته... دونفر و نصفی فعالان ستاد سید اولاد پیغمبر چه شوری و چه تلاشی کرده بودند. از خاطراتشان برای رِج گفتند... البته انقدر از خاطرات دوران دانشجویی حالش بهم خورده بود این براش تازگی داشت.
در آخرهیچ کس رنگ شو عوض نکرد و موقع خداحافظی برای همدیگه شاخ و شونه کشیدند و شرط بستند. تاج محل!
شرط بستن یعنی تو را می سوزانم و خودم فقط جوجه مهاراجه می خورم.

تقریبا" این روزها هر جا سر صحبتی باز میشد از دستمال کاغذی بگیر تا گل رز کبود در انتها به انتخابات رنگی میرسید.
خیلی ها هم به اشتباه همدیگرو قهوه ای می کردند تا درسهایی که در چند سال از جامعه ی مغلطه یاد گرفته بودند رو به خوبی پس بدن.
یامی در رو بست و تکیه داد به در... به پایین نگاه کرد و لبخندی زد.

> به چی فکر میکنی؟ جان من....دوباره دلت غنج رفت؟ و مثل بز خندید.
- ول کن بابا تو هم زوم کردی من به چی فکر میکنم و کِی می خندم.
> من برات نگرانم همونطور که تو نگران منی.
- مامانم دوباره ماموریتی داده بهت یا شَم کاراگاهیت دوباره چیزی حس کرده؟
>اینا قدیمی شده خانوم یه حرف تازه برای گارد گرفتن ات بگیر دوستم.
-من لخت لختم ... اینتر بزن و بگو...
> که توهم بگی اخه تو نمی دونی.

- خوب واقعا" نمی دونی.
> بقیه چی؟ دیگران چی ؟ هیچ کس نمی دونه جز شما؟
- خوب این رابطه دوسر بیشتر نداره و هیچ کس نمی دونه جز ما! الان مسئله چیه؟
> آخه تکلیف بقیه روشن نیست با تو... آدم میترسه ازت... مثلا" پادشاه چرا باید می دونست تو سگ داری؟
-اتفاقا" می خوام یه اعلامیه بدم در شهر پخش کنن که یامی یک سگ داره ...بقیه هم آدم هستند.. فقط!
> یه تیکه هایی شنیدم اتفاقا" خوب شد یادم اومد... یه چیزی گفت که اون یارو ...
- آره بهش گفتم قبلا" از اینا زیادند و بهتره اول از خودم بپرسه .. چون منم این کارو کردم و جواب اش برام حکم آخره! نمی دونم چرا هنوز بهش ثابت نشده یا شده ... نمی دونم.
> تو باهوشی چون میتونی سر خودتم گول بمالی.

- آره اول اش قرار بوده من خرگوش بشم اما یکی هرشب به خدا می گفت بابا من تنهام یه یامی می خوام و ...اینا
خدا هم یکسالی معطل اش کرد و چند روز مونده به تولدش یه یامی بهش داد و آنها هزاران سال ...
> مریم؟
- من یامی ام. شاینی اون مرده چرا باورت نمی شه؟
> بله .. مرده! خدا از قاتل اش نگذره.
- قاتل نداره! یه روز خودش و سگ اش رو کشت.. اونها به دنیای ما اومدند و الان داریم با هم حال می کنیم... تو که میدونی ما تو این دنیا قوانین خودمونو داریم! بیخیال شو جانِ حسن.

شاینی نگاه عاقل اندر صفحه ای به یامی کرد و با زرنگی پرسید: "اما اون الان به تو مشکوکه و اینو هر خری می فهمه از حرفاش! البته حق داره تو الان داری برای خودت میری جلو و بعضی وقت ها قال اش میذاری!"
- نه! من اینکارو نکردم و نمی کنم.. اینکه هر کی از هر جایی اومد گفت خانوم ببخشید چند کیلو هست لنز شما که نشد قال گذاشتن اون... خودش هم می دونه خیلی ها می خوان برای رفع فضولی شون اونو تحریک کنن حالا میان جلو و یه چیزی میندازن یا میگیره یا نمی گیره اما شنونده باید عاقل باشه.

> و اگر این شنونده عاشق باشه این حرف ها و حدیث هارو نمی تونه تحمل کنه
- ما می تونیم! آخه کسی نمی تونه رقیب ما باشه! هنوز کسی به اینجا نرسیده... کلی باید راه بیاد و ما فقط دلمون براشون می سوزه.

> تو می تونی اما اون نه.. امروز من یه سگ شکاری دیدم نه رِج!
موقعیت هایی که تاحالا از دست دادی فقط بخاطر اینکه نتونستی از دنیای قبل از مرگ ات دست بکشی. تو می تونستی تو یه قصر زندگی کنی.
- نه نمی تونستم. من متعلق به جایی هستم که صد برابر از اون قصر بهتره، در بلندترین قله!


> خانه عشق و صفا؟ بس کن یامی! می دونم که نمی تونی با نون و کشک زندگی کنی! میشناسمت.
- نه دیگه اشتباه کردی! لانه سگ دارم.
> این نیز بگذرد... بالاخره خسته میشی و برمیگردی به قصر یا جایی که برای خودت باشه!
ما اینجا رو داریم فقط این لانه سگ! اما متعلق به ماست و شبیه اش رو هم نمی تونی پیدا کنی.. گفتم که منحصر بفرده... از اون مالکیت ها زیاد دیدیم ... تکراریه! نمی چسبه.. اگه می چسبید که تکرار نمی شد! اینا بازی زندگی آدم هاست با زندگی سگ و گربه فرق داره ...بعدی؟
> تو برمیگردی به قصر خودت! حاضرم شرط بندم...
- باشه! شرط می بندیم هفت شب تاج محل! تا کی؟ تا یکسال دیگه خوبه؟
> خوبه! می خوای وقتی به اون باختی اینور جبران کنی؟
- دوست دارم ببینم داری از غذای تند هر شب چه جوری آتیش می گیری!
> حالا اگه من اینجا بودم!
- هه هه ! خوب ما میاییم اونجا... اما بی شوخی بهت میگم هیچ رغبتی برای بازگشت به قصر در خودم نمی بینم.
> حتی برای عکاسی؟
- امیدوارم تمام کسانی که به نحوی با حسادت شان می خوان حسادت اش رو برانگیزن این رو بفهمن.
> لانه سگ! جای خوبیه حتما"
- آره ...
"لانه سگ برق ندارد، سفید دارد.
تلفن ندارد، گاز دارد.
تهویه ندارد، درد دارد.
لانه سگ جایی است که حسود توانایی رسیدن به این نقطه جهان را ندارد.
نقطه ای است مملو از آرامش و حسود یک نقطۀ آرامش را هم ندارد."

شاینی برای این بداهه سرایی ایستاد و شروع کرد به دست زدن:" خدارو شکر برای این نقطه .... قبول دارم چون آرامش خیلی با پول و منطق بدست نمیاد... همون لانه سگ منحصر بفرد می خواد. حس مالکیت آرامش نمیاره ...
البته همه ما قبل اش فکر می کردیم مالکیت آخر دنیاست اما بعد دیدیم اونور دیوار همچین خبری نیست. تازه میرسی سر خط و باز هم باید بچرخی دور همون میدون اما تندتر و یکنواخت تر."
- تو زن خوبی هستی شاینی... مالک ات این رو می دونه و تورو برای معرفت ات دوست داره یعنی چیزی که در وجودته!
> می خوام از لانه سگ برام بگی!
یامی خنده ای غیرمحترمانه کرد، قیافه حق به جانبی گرفت و کنار شاینی نشست.
آهسته در گوش شاینی گفت:" خیلی دوسِت دارم ولی نمی تونم... این یه رازه اگه فاش بشه دیگه منحصر بفرد نمیشه ... شاینی من دوست دارم اما سفره دل من دیگه جایی باز نمیشه."
> سیگار بیار( پاکت خالی رو به یامی نشون داد) تموم شده.
- نداریم دیگه.
> نکنه سیگارهایی که رِج خریده هم منحصر بفرده؟
- به جانِ حسن یادم نبود.. تو جون بخواه از من!



یامی و شاینی باز کنار شومینه اما خاموش
عکس از بهشتی بنام سوباتان

Sunday, March 01, 2009

تبادل نظر





او معصوم ترین پادشاهی بود که دیده بودم

با سادگی خاص خودش با زیردستان اش صحبت می کرد

ردای بلندش روی چمن ها کشیده می شد و با لبخند معصومانه اش در باغ خرامان راه میرفت

به هر کس که می رسید می ایستاد و با او تبادل نظر می کرد

به نظرت این شال من به رنگ شلوارم می آید؟ (پادشاه از باغبان پرسید) ! ؟

بله ای پادشاه مهربان کاملا" به هم می آیند

سپس با غرور بیشتری که تنها ناشی از شعف تایید بود به راه رفتن ادامه میداد

بزی در جلوی پرچین ترسان و لرزان ایستاده بود و منتظر دستور پادشاه بود

نترس بیا جلو(پادشاه به بز گفت) ...بیا نترس کارت ندارم

پادشاه سلامت باشند تمام دستورات شما انجام شد اینجا ایستاده ام مبادا پستچی برود و نامه هایتان را نرساند

مهم نیست(پادشاه گفت) ببین این شال من به رنگ شلوارم می آید؟ -

بله ای پادشاه بسیار جذاب به نظر می رسید _

و پادشاه پر از غرور از دریافت تاییدی دیگر به قدم زدن در باغ ادامه داد

گاو با عینک دودی که با آن فقط شخص پادشاه را میشد دید از دور فریاد زد:" پادشاه به سلامت باد، چقدر خوش تیپ شده اید

-این را جدی می گویی گاوشیرده؟(پادشاه با صدای بلند گفت) در حالیکه از شادی سر پا بند نمی شد

پادشاه جلال من کِی با شما شوخی کردم_

گاو و بز به هم نگاه کردند و سپس به پادشاه و هردو باهم به مزاح بسیار شیرین گاو خندیدند

براستی چقدر دلشان به یک کلام پادشاه خوش و مسرور می شد، پادشاه به آنها لبخند زد و به راهش ادامه داد

آیینه اش را از جیب اش در آورد و به گردن در شال فرو رفته اش نگاه کرد و دوباره در جیب اش گذاشت

یامی کنار نرده ها و سایه ها لم داده بود و با دوربین اش ور می رفت و زیر زیرکی پادشاه را می پایید بلکه سوژه ای مناسب از او بیابد

-تو کار نداری که آنجا نشستی؟(پادشاه از یامی پرسید) حالتی جدی تر به خود گرفت و ادامه داد: چِک و چِک از من عکس گرفتن هم شد کار؟

سلام پادشاه. شما کار بهتری برای من سراغ دارید؟_

شال مرا دیدی؟

بله... با هم خریدیمش. یادت نیست.

اوه راست میگی.. حواسم نبود. به این شلوار میاد؟-

- راست بگم یا مثل بقیه فقط می خوایی تاییدت کنم؟_

-نظر واقعی ات رو بگو و خواهش می کنم حواسِت باشه جلوی بقیه با من اینطوری حرف نزنی

هومممم... من اصلا" از این شلوار خوشم نمیاد. نمی تونم نظری راجع بهش بدم_

- تو اصلا" می دونی این شلوار چقدر ارزش داره؟ تو اصلا" جنس این شلوارو می شناسی؟-

ببین پادی من نظرم رو گفتم و اصلا" برام مهم نیست که تو خوش ات بیاد یا بدت بیاد. حکایت دیروز رو تکرار نکن چون من از نظرم به خاطر تو کوتاه _نمیام. احترام ات رو حفظ می کنم مطمئن باش اما نه مثل یه گاو و نه مثل یه بز و ...مثل یک حیوان صاحب نظر

- اما سلیقه آنها از تو بهتره-

- بله چون سلیقه اونا سلیقه تو اِ و سلیقه تو هم من !!!؟_

- بامزه-

خوشمزه هستم_

خوشمزگی بسته.. من امروز جلسه دارم چی بپوشم؟

یک دست دِشداشه .. به جان خودم با این شکم گنده ات فقط دشداشه بهت میاد

هیچ وقت جواب درست نمیدی توقع هم داری باهات درست برخورد کنم

تو آزادی هر جور دلت می خواد رفتار کنی.. من هم آزادم

- پس توقع نداشته باش از الطاف من مثل دیگران برخوردار باشی

یامی دوربین اش رو گرفت جلوی صورت اش و کادر یه ملخ رو بست که روی چمن ها می جهید و گفت

حوصله بحث ندارم پادی گلم... تو هم گاو داشتی هم بز داشتی هم کلی خر و الاغ و اسب و گوسفند فرمانبردار...پس حتما" چیز دیگه ای می خواستی که منو به قصر دعوت کردی. درست نمی گم؟

هیچوقت از دوست داشتن من سو استفاده نکن یامی

بحث نکنیم بهتره پادی... از لحظه هامون لذت ببریم

از من گفتن بود .. صلاح مملکت خویش-

..........................................................................................

یامی رج رو تکون داد
الو؟ الووووووووووووووو؟ خوابیدی؟_

-نه بیدارم داشتم فکر می کردم داستان ات کِی تموم میشه

_داستان نیست بازیه

هر مزخرفی که هست-

تو این بازی رو دوست نداری..درست میگم رِج؟_

تا آخرش چی باشه که ظاهرا" این رشته سر دراز دارد-

محکم بگو دوست اش ندارم چرا طفره میری_

من به اخرش فکر نکردم اما حتما" یامی با پادشاه ازدواج نمی کنه.. از قصر فرار نمی کنه، مگر اینکه تو نجات اش بدی که نمیدی

یامی خودش رو نمی کشه یا پادشاه نمی میره..چرا؟ چون این ها همه اش کلیشه است و خواننده های من خودشون بازیکن هستند نه چند تا زن احساساتی بیکار که ایده آل می خونند و همدیگرو تایید میکنند و شب به روز و روز به شب می رسونند فقط

حتما" زیرساخت ها می خونند-

رِِِِِِِِِِِِِِِج دیوانه ام کردی... ایده بده پلیییز_

زود باش تموم اش کن می خوام بخوابم-

تو بخواب تا من اول آخرش رو بازی کنم فردا برات تعریف می کنم_

پس بازی بی صدا بکن... شب بخیر-

خوب... نمی تونی اینجوری راحت بخوابی_

بوس... شب بخیر-

........................................

شب های قصر بی صدا بود و صدای پای یامی تنها صدایی بود که سکوت رو میشکست یاد خاطرات قدیمی نمیگذاشت که راحت بخوابه و در پی علت و معلول هر چیز قدیمی می گشت که مغز اش را پر کرده بود او حتی صندوق ذخیره ها را هم نگهداشته بود

از بالکنی که رو به دریا باز میشد و چند چراغ آنرا تزئین کرده بود به تاق های هخامنشی خیره شد و از صلابت آنها در برابر تهی بودن افکارش خجالت کشید. درست دو بالکن آنطرف تر پادشاه به دریا خیره شده بود و به افکار عجیب یامی و رفتار رقت انگیزش فکر میکرد
او تمام روز نقشه می کشید تا روزی این گربه آدم شود. نه.. بلکه یک گاو شود یا یک گوساله هرچند لاغر

یامی در این فکر بود که چطور از این قصر خلاص شود و آزادانه در آنسوی آبها با دوستان همرنگ خودش بازی کنند و هورا بکشند .. داد بزنند و دیوانه بازی در بیاورن ... طبیعت یامی با زندگی در اینجا رو به افسردگی می رفت

دو اتاق جدا اما هر دو رو به یک منظره

یامی یادش آمد که شبی پادشاه از او خواسته بود که به نزدش برود و او پیغام داده بود اینجا باشم یا آنجا فرقی نمی کند جفتمان یک ویو داریم

چرا یامی می خواهد وانمود کند که حال اش همیشه خوب است؟

چرا می خواهد که به طرف مقابل اش بقبولاند که کاملا" مستقل عمل میکند؟

چرا های بی جواب هر بار به سراغ اش می آیند و دست از پا درازتر بر میگردند خانه شان زیرا او بعد از جواب های توجیهی به آنها دست آخر کار خودش را می کند

دنیا بر سوال و جواب می چرخد.. آیا این را می خرید؟ آیا این را می فروشید؟ آیا میایید؟ آیا میروید؟ آیا می خواهید؟ آیا می بینید؟

و اگر دنیا از شنیدن "نه" می ترسید پس سوال نمی کرد، چه اتفاقی می افتاد؟

صبح خیلی زود یامی بر در اتاق پادشاه ایستاده بود. سه بار به در کوبید و بی آنکه منتظر جواب باشد وارد شد.

پادشاه هنوز در تخت بود و گاو در حال خوراندن داروهایی بود که به نظر یامی به هیچ کدام نیازی نداشت

گاو با دیدن یامی لبخند زد و از اتاق بیرون رفت

پادشاه رویش را برگرداند طرف دریا و یامی کنارش نشست

من دیشب تا صبح فکر کردم و خواستم امروز ببینم ات. چون دلم می خواد بیشتر پیش ات باشم. برای اینکه راست تر گفته باشم _

فکر می کنم تو منو دوست داری پادی و می خوام اگر علاقه ای هست دو طرفه باشه و من باید بیشتر بشناسم ات و می خوام بیشتر باهات باشم

خیلی فکر کردن لازم نداشت.. تو خیلی راحت تر از اینها می تونستی از علاقه من با خبر بشی-

می دونم که دوست نداری من زیاد فکر کنم... می دونم دوسم داری.. منم دوست دارم اما خوب هنوز نه زیاد_

اومدی بیشتر اذیت کنی-

نه می خوام واقعیت رو بدونی و تصمیم بگیری_

تصمیم گرفتم مدتی بهت فکر نکنم و سپس تصمیم بگیرم-

این همه دارو تو رو بیشتر بدتر می کنه.. تو از این گاو مطمئنی؟ اون عینک سیاه داره هیچ جایی رو نمی بینه نکنه اشتباه بهت بده_

اون به این چیز هایی که تو فکر می کنی فکر نمی کنه و گاو نمی تونه بد باشه .. من در انتخاب افرادم اشتباه نمی کنم-

بریم سفر؟_

من مریضم-

من که نیستم... خوب میشی... من دارو هات رو میدم قول میدم خوب بشی... بزار گاو عینک اش رو برداره و بره_

تو موندنی نیستی دختر...شکل ات به دارو دادن نمی خوره.. میری واسه خودت و یادت میره پادی که بود و چه کرد چه برسه به -

ساعت داروهای من... تا حالا قصر آتیش نگرفته شانس آوردیم

من میخوام باهات حرف های خوب بزنم پادی.. خراب نکن _

نمی دونم تو مغزت الان چی میگذره و می ترسم-

تاحالا اعتماد نکردی که نتیجه عکس ببینی.. یه بار به من وقت بده_

حالا کجا می خوای ببری منو؟-

شمال_

به مشاور میگم کارا رو انجام بده... حاضر شو-

من که حاضرم _

با کوله پشتی نه! مثل یک خانوم-

.........

آنها از جاده های زیبا و سبز گذشتند و پیچ های بسیاری را پیچیدند

یامی ساعت های داروی پادشاه را از گاو گرفته بود ولی هیچ دارویی با خودش نیاورده بود جز یک مشت ویتامین

پادی این اولین باریه که ماتنها هستیم_

پادی لبخندی زد و وانمود کرد که حواس اش به جاده است

یامی هم شروع کرد همراه موزیک خواندن در حالیکه دستش را از شیشه بیرون برده بود تا با جریان هوا بازی کند

دست ات رو چرا بردی بیرون-

دوست دارم_

خوب تابلو می کنی عزیزم -

اگر به ما گیر بدن نمی خوام کارت پادشاهی رو کنم

چرا مگه هیچ ملکه ای دست اش رو نمی بره بیرون ... من تازه می خوام تند تر بری تا سرمو از سقف ببرم بیرون_

هرگز-

پادی؟ ... خوب باشه اما این سفر منه نه تو ... خیلی لوسی و ...هیچی اصلا_

یامی خودش رو مثل یه گربه در صندلی جمع کرد لبهاش رو اردکی فشار داد و زیرچشمی به پادشاه نگاه کرد و برگشت به دویست روز پیش در فصل سرما با ماری و ناتاشا تا کمر از سقف بیرون بودند .. ساعت 2 نصف شب تو جاده لواسانات جیغ می کشیدند کسی نبود بگوید خرت به چند

پادشاه دستی به صورت یامی کشید و لبهاشو فشار داد تا به حالت عادی در بیاد و به علامت رضایت سقف رو باز کرد... و زیر لب گفت .. تو خانوم نمیشی.. نه؟

ساعتی بعد در قصر شمالی باز شد و آنها دیگر تنها نبودند

سه سال هیچ کس به این قصر نیامده بود و این را می شد از چهره خدمه آنجا فهمید

قایق قرمز و سفید پادشاه بعد از سه سال به دریا افتاد و با آبشش هایش نفس کشید

پادشاه می خندید و اشتهایش باز شده بود...یامی هر چه میوه نشسته بود مثل آبمیوه گیری در دهان پادشاه فرو می کرد یک لحظه برگشت به چهارصد روز پیش کف آشپز خانه پر از گیلاس های له شده، شیر، عسل و مربای توت فرنگی

به او التماس می کرد و داد میزد... ببخشید ...غلط کردم ولی او همچنان هر چه در یخچال بود در میاورد و به صورت و بدن اش میمالید

آخرین چیزی که در یخچال مانده بود شکلات مایع بود ... رِج عاشق شکلات بازی بود رنگ صدای جیغ یامی هم در این بازی آخر تغییر میکرد... لحظه ای به صورت پادشاه نگاه کرد

چیزی شده؟-

تو شکلات بازی دوست داری؟_

نه ... کثافت کاری دوست ندارم-

یامی خندید و گفت:... خوب همین جا کنار ساحل

نه .. میبینند-

خوب ببینند مشکل خودشونه که می بینند البته بیخیال .. شکلات بازی ذاتیه_

آنجا خبری از دارو و اسپری نفس تنگی و خمودگی نبود ولی خیلی طول نکشید زیرا با یک زنگ در ششمین ساعت روز دوم پادشاه با دریافت پیام فوری و کوتاه به سرعت عازم قصر شد زیرا کار پیش آمده بود و کار اگر پیش بیاید باید برگشت

تف به گور این زندگی پادشاهی که پادشاه اش حتی شکلات بازی هم دوست ندارد.. در تمام طول را بازگشت یامی تمام لحظه های شکلات بازی را مرور کرد و در آخر تمام فکرش شد نقشه فرار

..........................

رج نمی خوای بیدار شی؟ بازیم داره تموم میشه_

نخوابیدی؟-

نه _

آخرش چیه؟ -

شکلات بازی_

کی با کی؟-

من با تو_

دوست دارم بازی هاتو-



Tuesday, February 17, 2009

پادشاه


چیزی که از کودکی به فراوانی یاد می‌شه قصه‌های مهیج قصر‌ها و طلسم‌ها و شاه‌ها و ملکه‌ها است

که در‌حال حاضر تبدیل شده به فیلم‌ها یا کارتون هایی که در اون قهرمان باید کاری رو در محدودیت زمانی‌ کم انجام بده تا یک عروسک یا یک دختر خوش هیکل به مثل ماه رو از چنگ گروگانگیر‌ها نجات بده.

حکایت امروز من هم کمی از اون نداشت چون پادشاه گفته بود که اگر قهرمان نشریه(بازیگر سریال لاست) تا ساعت 8 اینجا نباشه و محموله رونیاره، تو تمام حقوق ات رو از دست میدی.. با اینکه بعد مالی این ماجرا برام ارزش صفر داشت ولی بعد هیجانی اش خیلی بود ..امروز ثانیه ها معنی داشت و البته قهرمان نرسید اما وقتی محموله رو به رئیس تحویل دادم حس خوبی داشتم و انگار داشتم در نقش دوم فیلمی بازی میکردم که شهرت جهانی داره همین باعث شد جرقه ها و پرنده های کوچک در اطراف مغزم بروند سراغ یامی و رج بیچاره که این روزها خیلی باچاره شده...

امروز یامی برای رج ماجرای ملکه ای رو تعریف میکنه که در زمان حال اما با امکانات قدیم زندگی‌ میکنه این ملکه خانم هویشام نیست

برای خودش کار، زندگی،‌ فکر و هدف داره اما با چند تا محاسبهٔ غلط افتاده تو یه قصر قدیمی‌ قشنگ اما تاریک

از این همه زیبایی نمیتونه لذت ببره چون قصر قوانین سنگینی‌ داره

....

میایی‌ بازی‌ کنیم رج؟

-ماشین بازی‌ سه ضرب حتما

نه

-فکر کردم دیروز رفتی‌ هفت تپه و یاد بچه گی هات کردی

نه

-بازی‌ می‌کنیم

اوکی من میشم ملکه تو هم بشو قهرمان

-قهرمان باید چیکار کنه؟

باید بیائی‌ منو نجات بدی








-از کجا؟

از قصر.. من اینجا گیر کردم و پادشاه منو زندانی کرده

-خوب من باید جزئیاتی رو بدونم

بپرس

-تو چطوری وارد این قصر شدی؟

به سختی‌، من با پاهای خودم اومدم نه اغفال شدم نه وسوسه و نه فضولی، من دعوت شدم به باغ و شب خودم اومدم به قصر بدون هیچ اجباری

اما اون شب چراغها روشن بود

-خوب.. بد چی‌ شد؟

بعدش چراغ‌ها کم سو شدند

من هم خوابم برد صبح که بیدار شدم کنار پادشاه خوابیده بودم(در این لحظه فقط دندون دیدم)...غیرتی‌ نشو رج! این فقط یه قصه است

-من اینجوری نمیتونم نجاتت بدم و ترجیح میدم تو همون قصر بمونی‌ و بپوسی

خواهش می‌کنم بد نشو قول دادی بازی کنیم پس باید تا آخرش وایسی

-خوب حالا بگو وقتی‌ چراغ‌ها خاموش شد چیکار کردی؟

تقریبا هیچی‌... یعنی‌ من هیچ کاری نکردم. و اونم کاری نکرد... فقط خودش رو خالی‌ کرد

-آره خوب تو متعلق به حیات وحش هستی‌... با یه خر ... البته اصلا به من چه!

دیوونه ادای من رو در نیار لطفا، خوب ادامه میدیم

از اون روز من تو قصر گیر می‌کنم و هر چند وقت یکبار که به سرم میزنه بیام بیرون با کلی‌ نگهبان مواجه میشم و بسیار سگ زشت در باغ

تا تو حیاط می‌تونم بیام بیرون اما از در نمیشه خارج بشم

پادشاه نمیاد سراغم و من همیشه اینجا تنهام

حتی از عکاسی هم حوصله ام سر میره اینجا

-جمله جدید میشنوم ... تو غذای‌ بیشتری میخوای الیور؟


آره اینجا حوصلم سر میره و حتی تنها غذا میخورم

پادشاه کلی‌ خدمتکار حلقه به گوش داره که یکیشون بهش غذا میده

همیشه عینک آفتابی داره و از یه راه مستقیم میاد و از همون راه برمیگرده

هر وقت پادشاه گشنه اش بشه بلند داد میزنه گاو!

و اون با یه سینی پر از خوراکی فورا حاضر می‌شه

دلم براش میسوزه رج چون پادشاه شاخ هاش رو شکسته و اون دیگه نمیتونه به پادشاه حمله کنه

-حالا چرا یه گاو؟

چون گاو حیوون مفیدی هست و کمتر میفهمه که داره چیکار میکنه و چه بلایی داره به سرش میاد.

-این خوبه منم باید یکی‌ بخرم

آره منم موافقم چون تو هم مث پادشاه چاق و پروار میشی‌ با یک شکم گنده

خودم یکی‌ برات از ده بالا میارم ، بریم ادامه بازی‌؟! دیگه وسط حرف ام نپر

خوب ببین من هروقت می‌خوام پادشاه رو ببینم باید به نگهبانا بگم

و تو میدونی طبیعت من این رو قبول نمیکنه

-بله تو گربهٔ آزادی هستی‌

پادشاه وقتی راه میره تمام خدمتکارا و ملازمان می ترسند

اما من نمی ترسم چون ازش خوشم میاد

یه جورایی برام جالب و در عین حال قدرتمنده

اما غیر قابل پیش بینی

-خوب اینکه شد درست مثل خودت

نه مثل من نیست ... من بی قانونم و اون قانون مند اما قوانین خاص خودش رو داره

من نمی ترسم و داد می زنم اما اون خیلی می ترسه و همش میگه هیسسسسسسسسسسسس

باید امشب فرار کنیم رج ..تو باید امشب بیایی داخل قصر

اگه تو قهرمان بشی و بیایی منو نجات بدی اونوقت ما معروف میشیم

- یامی از هپروت بیا بیرون. تو حتی تو بازی هم می خواهی معروف بشی! اگه تو فرار کنی و پادشاه بفهمه که تو زدی زیر تعهدت،اونوقت از خودت راضی میشی؟

من میخوام بازی کنم رج حوصله برای منطق و تفکر عمیق ندارم

- بازی با طبیعت؟ برات گرون تموم میشه.. من بهت پیشنهاد می کنم این بازی رو تمام کنی و به قصر برگردی

پادشاه منتظرته و بهت احتیاج داره وگرنه در هارو نمی بست و آزادت می گذاشت که خودت بری

تو نمی خوایی قهرمان بشی ..نه؟ باشه. خودم بازی می کنم.

-باشه من میرم اما بدون در همه جا یک قصر هست که زندان داره و زندان بان و قوانین. پس در قصری که بهش تعلق داری بمون یامی... من برمی گردم و ادامه بازی تو تماشا می کنم

.....................................................

سلام بر پادشاه، من فقط اومدم سلام عرض کنم

-سلام ..حالا برو

چشم قربان

-راستی دختر! اسمت چی بود؟

"یامی دو رج" قربان

- تو باید تربیت بشی

بله؟

-همین که شنیدی... یک نفر رو برات می فرستم

بله قربان

-کم کم آدم میشی

من گربه ام قربان، من چنگ میندازم

-آدمت می کنم

خیلی ها خواستند این کار رو بکنند قربان اما مردند

-حالا میبینی بچه

من بچه نیستم قربان شما چشمهاتون زیبا می بینه

- برو بیرون گستاخ ... فقط چند ماه وقت داری تا آدم بشی

زل زدم به چشم هاش و زبونم رو تا ته آوردم بیرون و فرار کردم.

.....

استادم "هوگو" اوایل خیلی مهربون بود و بهم می گفت یامی جون

روزهایی که با هوگو بودم تحمل نبودن پادشاه خیلی آسون بود اما او به محض اینکه فهمید اوضاع داره خوب پیش میره و شاید به ضررش تموم بشه ..وقتی دید داره به من خوش میگذره استاد رو خواست و بهش گفت که با من بدرفتاری کنه

استاد شروع کرد به کم کردن رابطه اش و حتی تعلیم و تعلم من

برای خودم می چرخیدم و راه می رفتم تو قصر و حتی دیگه اجازه نداشتم وارد حیاط بشم.

از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم هوا داشت سرد میشد و من هیچ چیز گرمی برای پوشیدن نداشتم.

اما لازم نبود چون داخل قصر گرم بود و نیازی به لباس بیشتری نبود.

به روز جشن سالانه نزدیک می شدیم و تمام قصر مشغول محیا کردن خودشون برای جشن بودند و البته هدیه ای برای پادشاه

در طبقه دوم قصر مشاوران زندگی می کردند که تومنی دو تومن با ملازمان فرق داشتند

یکی شون از من بسیار بدش میومد اما یکی از خانوم های مشاور پادشاه با من خیلی مهربون بود و همین هم باعث شد تا پادشاه با هر دوی ما بد رفتاری کنه

من اسم اش رو گذاشته بودم فرشته مهربون اما اجازه رفتن به اونجا رو نداشتم و اون همیشه از دور برام دست تکون میداد

یک روز انقدر انتظار کشیدم تا پادشاه بره از باغ بیرون و من رفتم پیش فرشته مهربون و کلی باهاش حرف زدم .. اون منو برد توی باغ البته سرد بود اما از تنها بودن توی قصر که بهتر بود

ما خیلی با هم حرف زدیم و این کار چند بار تکرار شد تا وقتی که یه شب یه نامه از زیر در اومد تو ... سریع رفتم تا ببینم کیه اما در بسته بود... توی نامه نوشته بود که تا اطلاع ثانوی حق بیرون آمدن از اتاقم رو هم ندارم.

این قصر با اینکه در ایتالیا نبود اما سردسته مافیا در استخدام پادشاه بود و هیچ خبری از پادشاه پنهان نمی موند

در حالیکه با مشت و لگد به در می زدم داد کشیدم هی پادشاه من اینجوری آدم نمی شم

اما اون گوشش بدهکار نبود و ادامه داد

گاهی اوقات فرشته مهربون میومد تو باغ و من از پنجره نگاهش میکردم و اون آرام به من لبخند میزد و دست اش رو تکون می داد

صدای پای پادشاه هم دیگه برام خوشحال کننده بود تا یک روز یکی از خدمه اومد دم در

صدای کلید ها برام مثل اوای جرس بود در بیابان

بفرمایید بیرون علیا حضرت... پادشاه می خواهند شمارا رو ببینند

-ببین دختر من چند روزی نیستم و می خوام تو در این چند روز آدم باشی

من رو هم ببرید پادشاه خیلی خسته ام

- نه در این سفر تو با من نمیایی بلکه می مونی و از استادت چیز یاد میگیری

می خوام وقتی برگشتم تو چیز یاد گرفته باشی.

پادشاه رفت و تا برگشتن اش هیچ خبری ازش نبود. من هم مخصوصا" خبری ازش نگرفتم

آخه وقتی کسی احوال پرس داره لذت و کششی برای این کار تکراری در آدم بوجود نمیاد.. میاد؟

برگشت ولی وقتی وارد قصر شد کاملا" بیمار بود

از دیدن قیافه نزارش دلم سوخت اما انگیزه ای برای نزدیک شدن بهش رو نداشتم

با ملازمانش و گاو شیرده وقت میگذروند و من مثل کودکی دست در دست هوگو به این طرف و اون طرف باغ برده می شدم اما نگاهم به سمت قصر و پادشاه بود و او هم بیشتر دست منو فشار میداد

از استاد پرسیدم: من کی آدم میشم

- نمی دونم.. خودت می دونی

صداش سرد شده بود و روز به روز هم هوا سرد تر میشد و روز جشن فرا رسید

خودم رو آماده کرده بودم که در روز جشن حتما" کنار پادشاه خواهم نشست و ...

ملازمان آمدند و دستهایم را گرفتند و دگرباره انداختنم تو اتاق ام و قفل اما اینبار شش قفل

دیگر درنگ جایز نبود ... با ملافه هایم به شکل فیلم های کودکانه از پنجره فرار کردم ..رفتم پایین دوستانم نیمه های شب منتظر نشسته بودند و ما در تاریکی شب از قصر خارج شدیم

می دانستم که در طول جشن پادشاه فقط میرقصد و خوشگذرانی می کند و من براحتی بدون اینکه کسی بفهمد می توانم با دوستانم خوش باشم

رفتیم روی تپه و گفتیم و خندیدیم نزدیکی های صبح بود که استادم مرا دید

دنیا بر سرم خراب شد و فردای آنروز تمامی خدمه قصر از فرار من آگاه بودند

آنها کاری جز خدمت به پادشاه بلد نبودند و من بخت برگشته و حیران دوباره راهی اتاقم شدم

دادگاهی بدون حضور من تشکیل و رای نهایی صادر شد

اینبار پادشاه خودش آمد و مرا تا زندان همراهی کرد

صلابت اش را از دست داده بود و کنار من نشست اما دیدن ضعف او صحنه خوش آیندی نبود

با صدای دورگه و ناشی از خستگی و شاید هم بیماری گفت: "دلم می خواست برایت کاری کرده باشم. تو خسته نمیشی اما من خسته شدم و گمان می کنم برای تو از دست من کاری برنمیاید

. بله قربان من ابتدا عرض کردم اما شما توجه نکردید پس با اجازه من برم

برای همه چیز ممنونم پادشاه نازنینم

بله. برو در اتاق ات و خودت در را ببند اگر از قفل و کلید خوش ات نمی آید

پادشاه خواهش می کنم شما همین الان گفتید که

گفتم کاری از دست من بر نمیاید اما متخصص می تواند ... نگفتم تو آزادی

لبخند های دیوانه کننده و خونسردانه پادشاه تمام دندان هایم را جرم گیری میکرد

دو هفته بلا تکلیف دراتاقم بودم و دیگر به قفل و کلید هم احتیاجی نبود

حس و حال اینکه کنار پنجره هم بروم را نداشتم چه برسد به فکر شیطانی بیرون رفتن

......................

رِج تو هنوز هم نمی خواهی قهرمان باشی..نه؟

فکر کرد ...شاید نیم ساعت :" شاید یه فکری کردم ..اما اول باید تکلیف خودم رو با پادشاه روشن کنم. البته یامی بهت گفتم که همه پادشاهان مستبد در این اطراف همین قوانین رو دارن .. تو فکر میکنی من همیشه آزاد بودم و برای خودم ول می چرخیدم؟ نه من هم اسیر بودم ..من هم اهانت دیدم و ... دردش از این هم بیشتر بوده

درد! نیشگون های ریز2009 تو امسال در اسکار جایزه می گیرد رِج ..بهترین نورپردازی و موزیک متن.. یهترین بازیگر بهترین گربه و بهترین نویسنده سگ، جیغ دالبی ... منم میزنم در کار فیلم نامه ..خوب اسم من هم باشه دیگه ...اومممم اگه تو قهرمانی که می ترسم بیایی و با پادشاه گپ بزنی و یادت بره که جریان چی بوده اصلا