Wednesday, December 13, 2006

رج عزیزم
من شاید دیگه برنگردم
آخه نمیدونی اینجا چقدر رنگیه و همونقدر ساده
ساده مثل برف
رنگی مثل رنگین کمان ...شفاف
میدونی رنگی ولی شفاف یعنی چی رج؟
یعنی میتونی بپری تو بغلش
تو پابلیک
و اون همیشه برای اینکار آمادس
اون نه خاموش میشه نه خارج از دسترس
میدونی چند کیلو مهربونه ؟
خیلی....مهربونیش شفافه و آدم رو قلقلک نمیده
یادته رج یه شب بهت گفتم یکبار احساس قشنگی داشتم و نمیدونم کجا جا گذاشته بودمش؟
پرواز کرده بوده اومده بوده اینجا....ولی دست نخورده
این خیلی مهمه رج
همیشه تو زندگی سگیت بدون که اگر دست نخورده باشی اونوقت ارزش داری و قشنگی
راستی رج...خوشحالم که سردت نشد این مدتی که تنها بودی
اما چقدر کثیف شدی عزیزم
هیچکس نبود بهت برسه
عزیزترین من میگفت چرا رج رو نیاوردی من ببینمش؟
آخه بهش نگفتم هنوز... که تو همونقدر که نازی کثیف هم هستی
اونجا برای همه چی جا هست جز کثیفی...کثافت کاری فقط مال اینجاست
اینجوریه که تو باید همینجا بمونی
من و عزیزترین و بهترین و زیباترینم دوباره داریم میریم یه گوشه تمیز دیگه رو میبینیم
ولی تو رو همینجا بین این همه کثافت تنها میگذاریم
نازی رج...نازی

Saturday, December 02, 2006

good bye redj ...love you

دیگه از سبزی پلو خبری نیست فقط میشه باهاش رقصید
وقتی با رج چمدونم رو میبستیم جا اضافه آوردیم
میخواستیم رج رو تو چمدونم جا بدیم ولی هر کاری کردیم نشد ...برای سگ به این بزرگی جا نبود
تمام چمدونو خالی کردیم بازم نشد
خیلی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از رج یه پالتو پوست بسازیم تا من تنم کنم و با هم بریم
دست به کار شدیم و اول موهاشو زدیم
رج بی مو خیلی خوشگل شده بود ... دلم نیومد که بکشمش به خاطر خودخواهی های خودم
چشم ها التماس میکردند و زبون درازش از دهنش آویزون مونده بود بیرون ...
نفس نفس میزد وآروم پارس میکرد ...
عصبانی بود
می گفت دیگه هیچی نمیخوام و میتونم الان بمیرم
رج اگه تو بگی نرو نمیرم
...دوباره چشمهاشو براق کرد
و لبهاش...حرکت میکردن ...
انقدر غرق تماشای لبهاش شده بودم که نمیشنیدم چی داره میگه
...یامی اگه نمیخواستی منو بکشی پس چرا موهامو زدی
برات کلاه میارم رج با یه جلیقه از لیز کلیبورن
آبی میخواهی یا نارنجی؟
چکمه هامو میگذارم پیش خودت باشه
که مطمئن باشی فقط وقتی تو هستی میپوشم
رج...جوابمو نمیدی؟
داشت برف میومد و رج بیرون رو نگاه میکرد
نمیگرفتم چه حالی داره
سی دی رو عوض کرد و رفت بیرون
شاید میخواست بهم بفهمونه که چی میخواد
You're my everything
Oh tell me I'm in love
When I kiss your lips
I feel the rolling thunder
To my fingertips
And all the while my head
Is in a spin
Deep within I'm in love
You're my everything
And nothing really matters
But the love you bring
You're my everything
To see you in the morning
With those big brown eyes
You're my everything
Forever and a day
I need you close to me
You're my everything
You never have to worry
Never fear for I'm near
You're my everything
I live upon the land
And see the sky you're above
I swim within her ocean
Sweet and warm
There's no storm my love
When I hold you tight
There's nothing that can
Harm you in the lonely night
I'll come to you and
Keep you safe and warm
Ah it's so strong my love

Wednesday, November 29, 2006

link1

salam
ghesmat e 2

Monday, November 27, 2006

link 0

mojavez e yummy va redj

Thursday, November 23, 2006

حد اقل تو تبریک بگو بهم ِ باشه؟ قول میدم واست هدیه تولد بخرم ...حتما"
- مرسی ِ من چند تا دفتر کادو گرفتم ..همش رو میدم بهت
مداد رنگی هام رو هم نصف میکنم باهات ... سه رنگ اصلی رو بهت میدم خودت بقیه اش رو بساز ِ خوب؟
من دیگه خیلی بزرگ شدم ِ دلت بسوزه ...ولی تولدت رو تبریک میگم حتما" چون شما پولدار نیستین ولی معلومه که خارجی هستین ...آدمها یا پولدارن یا خارجی ...من که راضیم که نه پولدارم نه خارجیم
ولی اصلا" به من چه! دیگه ... همین دیگه
-خلاصه خانومی قدم تازه رسیده مبارک به همه جهانیان از جمله خانواده محترم و گرامی
خودت خوبی؟
چرا منو تولدت دعوت نکردی...اصلا" منم قهرم ...دلم هم شکست هزارتا...تازشم من کور رنگی دارم مدادرنگی به دردم نمیخوره... تو دفتر هم سواد ندارم که چیزی بنویسم ...اما اگر کسی بهت دوربین هدیه کرد من میخوام
-من دارم میرم یه مجلس ختم. فردا میبینمت
من تصاویرتودیدم .. عالی بودن فکر کنم خودت هم عالی هستی
اسم من یامی یه میتونی به همین اسم برام نامه بنویسی یا کارت دعوت بدی که بیام تولدت

- من تولد نمیگیرم ...من روز تولدم کار میکنم اما اگر حالشو داریم میتونیم با شما خانوم ترازوی بزرگ بریم کافه
- من هم رج هستم شما هم میتونید به من نامه بدید و با من تماس بگیرید
- به هر حال تولدت مبارک و ببخشید که نمیتونم بیام ...این روزا خیلی اوضاع کار شلوغه و نمیشه ریسک کرد
- نمیخواد ریسک کنی ..من منتظرم

رج برای من یه نامه نوشت ...کوتاه ولی صمیمی
من بدون اینکه بدونم چرا با رج صمیمی بودم
باهاش تماس گرفتم .......
مرسی زنگ زدی عزیزم
من و رج رفتیم تو شهر گشتیم و اون چند تا تصویر بر داشت از کسانی که دم پارک چادر زده بودند
از همه وجودش بوی هیجان میومد بویی که همیشه دنبالش میگشتم
بعدش رفتیم کافه و من عکس های قزن قرتکم رو بهش نشون دادم


Tuesday, November 21, 2006

سی و یک


سی سال تموم شد ! یک سال هم رفت روش
یعنی من سی و یک ساله که دارم زندگی میکنم
خوشحالم که این آیینه اینو نمیگه ... بر عکس مامانم که همش نگرانه
دوستم برام مهمونی ترتیب داده بود
اون کمتر به من میگه که دوستت دارم یا تو دوست خوبی برام هستی ولی تو همه لحظات من هست
لبخندش بهم میگه که خیلی منو دوست داره
اما دختر کوچولوش سکوت مامانش رو جبران میکنه و دقیقه ای یکبار میگه
من خیلی دوست دارم خاله ...توهم منو دوست داری؟
این بچه هم یاد گرفته کسی رو که دوست داره چک کنه ببینه آیا اونم دوستش داره تا دفعه بعد برای ابراز علاقه مطمئن بره جلو...
شک به هم تزریق میکنیم و توقع داریم فیدبک اش عشق باشه
تقریبا" همه دوستام اومدن دیدنم یا زنگ زدند
ولی من تولد بهترین دوستم یادم رفته بود .دو روز گذشته بود و من تبریک نگفته بودم
احساس بدی داشتم ...امیدوارم که منو ببخشه چون من تحملش رو نداشتم اگر اون اینکار و میکرد
اصولا" ما برای کارهامون توجیحات خوبی داریم اما برای کار های بد دیگران هیچ بهانه ای قبول نیست
اصلا" توقع هیچ اشتباهی نداریم از هیچ کس
سه روز از تولد من گذشته بود و معلوم نبود اون سگ کجا غیبش زده بود
نکته عجیب اینجاست که من منتظرش بودم
جا م دم پنجره بود و از دیدن حیوونات دیگه عصبی میشدم
پاهامو بغل کرده بودم و سرم رو زانوهام بود
با خودم میگفتم: چرا نگفتی تولدت مبارک ِ قهرم باهات
منم نمیگم بهت تولدت مبارک
............
بالاخره دیدمش
تولدت مبارک دو میلیون تا
و ببخشید که تبریک نگفتم تا حالا ِ چون نبودم خیلی وقت اینجا
من خوبم اما خرید مدرسه نرفتم چون نه پول داریم نه من مدرسه میرم
آقامون میگه سواد خوب نیست
باید بری سر کار...
ولی تورو خدا تو تولدم رویادت نره چون هیچکی منو دوست نداره

Saturday, November 18, 2006

آماده تغییر

پشت پنجره خوابیده بودم تو آفتاب و اصلا نمیتونستم کاری انجام بدم ...
حرف پدرم برام سخت بود و من مثل همیشه خودم رو بی تقصیر میدونستم
خیلی جاها دیر رسیده بودم و اون هیچ کمکی به من نکرده بود
و حالا هم متهم شده بودم به اینکه کم یاد میگیرم
البته پیمانه های پدر خیلی بزرگه و معنی کم برای اون چیز دیگه ای هست
از دیروز تاحالا کلی آشغال جمع شده بود که خالیش نکرده بودم
و بوش تمام خونه رو بر داشته بود ...مثل گربه های آفتاب ندیده هر جایی که خورشید میتابید میخوابیدم
از بوی سیگار خوشم میاد ولی بوی سیگار مونده اذیت میکنه ...مخصوصا" که اگر تو لیوان چایی خاموشش کنی!
حس بلند شدن از جام رو نداشتم ...بدنم قرچ قرچ میکرد وقتی پا شدم
بیرون خیلی خلوت بود ...پرنده پر نمیزد چه برسه به سگ....
بالاخره اومدی خانومی
من با این قیافه با یه کیسه آشغال ... انگار پشت پرچین قایم شده بود و حتما" داشت از لای نرده ها منو میپایید
بدون اینکه خودمو ببازم با لبخند مصنوعی که مثلا" شرمندگی منو نشون میداد فرمودم:
ببخشید دیر اومدم ِ دیروز امتحان داشتم ... آشغال زیاد بود ...خونه ام کثیف بود
مثلا میخواستم درس بخونم و تمییزش کنم
بگذریم... من از پاییز خوشم میاد چون پاییزیم ِ من اوایل پاییز به دنیا اومدم و جدا" بیشتر اتفاقای رمانتیکم هم همون موقع است...منم کار میکنم و کارای هیجان انگیز خیلی دوست دارم
تو حرفه ای هستی تو خوب دیدن ؟ منم عاشق خوب دیدن هستم ولی بلد نیستم ...الکی خوب میبینم
دیگه...خوبی؟

شوخی میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه منم اوایل پاییز به دنیا اومدم ...منم ترازویی هستم .باورم نمیشه که تو هم ترازویی باشی.
جالبه فقط شاید تو و کسی که مثل ما تو ترازو به دنیا اومده باشه میتونیم حال هم دیگه رو درک کنیم.
اینجا هم میگذره..خبری نیست!
و دوباره همون تراژدی قبلی ِ رفته بود! ولی برای من مهم نبود
اصولا" من از هیچ چیز ناراحت نمیشم
من از اینکه آشغال های خونه ام رو انداخته بودم بیرون خوشحال بودم ! احساس میکردم وقتی آشغال میره بیرون جا برای خیلی چیزهای خوب باز میشه!و این یعنی تغییر...حس خوبی بهم دست داد و تصمیم گرفتم که یه جایی برای این تغییر باز کنم

Wednesday, November 15, 2006

گرگ یا سگ؟

شب بود و اون هنوز اونجا ایستاده بود
جدی باور کرده بود که من برمیگردم
شاید تاحالا دروغ نشنیده بود
فرق سگها و گرگها همینه
گرگها هم بلدن دروغ بشنوند و هم بلدن دروغ بگن و در این زمینه مادر زادی حرفه ای هستند
گوشهاشون به شنیدن راست عادت نداره واگر بهشون راست بگی گوششون زنگ میزنه و مریض میشن
وقتی هم که میخوان با کسی حرف بزنند همش گوششون رو میخارونن و به چشمهای طرف نگاه نمیکنن
تا مبادا چشمها شون عمق مغز کوچیکشونو نشون بده
البته برای گرگ ها اهمیتی نداره اگر کسی بفهمه که مغزشون کوچیکه
چون خیلی راحت میتونن اون رو حذف کنند
چون پیدا کردن یه گوسفند دیگه فقط ده دقیقه طول میکشه
من شنیدم که سگها وفادار هستن
ولی بعضی ها شون تبدیل به گرگ میشن اگر خیلی دروغ بشنوند
و دندونهاشون تیز میشه و میگردن دنبال گوسفند هایی که قبلا" نسبت بهشون احساس مسئولیت داشتند
دوباره نگاه کردم ...خورشید قرمز و کوچولو داشت میومد بالاولی اون هنوزم اونجا بود اما دهنش بسته بود و نمیشد دندونهاشو دید
پدر جان بهت احتیاج دارم ....
یه لحظه صبر کن چون یکی دیگه بیشتر از تو به من احتیاج داره
پدر جان اول من ...چون داره صبح میشه
از دیشب تاحالا منتظرت بودم دیدم سرت شلوغه مزاحمت نشدم
زنگ زدم که همینو بگم ...میشه سرم رو خلوت کنی ؟خیلی شلوغ شده میشه مرتبش کنی؟
اتفاقا" الان همین نزدیکی ها هستم ...دم در

از گوشه پنجره دیدم که پدر داره باهاش حرف میزنه ...شاید منظورش از کسی که بیشتر از من بهش احتیاج داشت این موقع صبح همین سگ بوده!... بازم نتونستم دندوناش رو ببینم

پدر جان میشه به من بگی این کیه؟ شما اونو میشناسید ِ نه؟
نگفتی چی میخواهی؟
پدر جان شما هیچوقت جواب سوال منو نمیدین
تو خیلی سوال میکنی یامی و خیلی کم یاد میگیری

Monday, November 13, 2006

مکالمه پاییزی

خیلی سوال تو مغزم بود که پررنگترینش این بود...من چی میخوام؟
من آرامش میخوام اینو که صد بار گفتم
من دیگه هیچی نمیخوام.... آها من کسی رو میخوام که بهم آرامش بده!
حالا کی میتونه به من آرامش بده ؟
کسی که مثل خودم باشه؟ نه حوصله ام از خودم سر میره چه برسه که دو تا هم بشیم!
کسی که مثل خودم نباشه ...بله خودشه ...همینو میخوام پدر
عجب روز قشنگی بود ...هوا ابر نداشت ولی بوی بارون رو میشنیدم بعد از صبحانه پر از سوالهای خوشمزه قدم زدن خیلی میچسبه ! سوال آخری رو گذاشتم تو جیبم که یادم باشه برای چی دارم قدم میزنم
چون وقتی شما بدو نین که برای چی دارید چه کاری رو میکنید بهتر نتیجه میگیرید .
تصمیم داشتم از کنار صندوق پست رد بشم و نگاهش هم نکنم و همینطور هم شد ... چون اون دوباره اومده بود و کله اش رو آورده بود بالا جوری که انگار همین دیروزه
گفت : آره بدکی نیست. پاییز که میاد همه چی بهتره ِ تو چه میکنی؟
منم خوبم
از خوب جایی شروع کرده بود انگار یکی تو دهکده قبلی آمار منو بهش داده بود ... از اینکه نمیتونستم چشماشو از پشت عینک تیره اش ببینم خوشحال نبودم ِ
گفتم: پاییز که میشه خیلی خوب میشم ِ رومانتیک میشم یه ذره...چه میکنی ؟ اوضاع چطوره؟ نگو سلامتی فقط
-چه جالب کمتر آدمی دیدم که از پاییز لذت ببره و رمانتیک بشه!
طبق معمول همیشه اون حسادت شاد مثل کرم اومد تو دلم که بگم آخه مگه تو آدم هم دیدی؟
منتظر بودم که الان غیب بشه ولی ادامه داد: منم بیشترین اتفاق های احساسیم تو پاییز رخ داده!
من هم هستم ...سر کار و خوب دیدن و باز هم کار .کلا" خوبه روزگارم رو با کار پر کردم و خوب دیدن که خیلی دوستش دارم حتی اگر توش خنگ باشم. تو چی
؟
گفتم من الان بر میگردم و رفتم ولی بر نگشتم .چرا؟ نمیدونم! بیدلیل نبود ولی دلیلش قابل نوشتن نیست

Sunday, November 12, 2006

چی میخوایی؟

خدایا این دیگه چی بود؟
این یک سگ بود
وای سلام پدر جان میخواستم بیام پیشتون الان ... دلم براتون تنگ شده بود
همه چی اونجوری نبود که فکرشو میکردی ِ نه؟
نه اصلا" .خیلی عجیب بود همه چی و این آخری که از همه عجیب تر بود
یامی عزیز من هیچ وقت حرفی نزن که مطمئن نیستی
نمیفهمم مگه من چی گفتم
وقتی میگی آخری ذهن نیمه هشیار اونو ثبت میکنه و ممکنه این آخری نباشه ولی به اون سمت هدایت بشه
فهمیدم ِ منظورتون اینه که ....
تو به من یه لیست دادی ولی هیچ وقت امضاش نکردی و هر بار یه نکته و تبصره بهش اضافه کردی
من هنوز هم نمیدونم که تو چی میخواهی یامی
.......
واقعا" من چی میخواستم ...راستش خودم هم نمیدونستم ِ پدر راست میگفت من هر چیزی که میدیدم میخواستم و تکلیف خودم حتی با خودم روشن نبود چه برسه به خدای خودم!
اونی که امروز دیدم خیلی برخورد ساده ای داشت انگار دو سالی میشد که منو میشناخت طرز حرف زدنش به همسایه های قدیمی میخورد که تو خیلی بهشون نگاه نمی کنی ولی اونها همیشه تو رو میبینند و دنبال یه فرصتی هستند که بیان جلو ولی انقدر طبع بلندی دارند که همینجوری نمیان تو خونه ات!
ومن برای اینکه صبح زودتر بیاد شب زودتر خوابیدم....

Saturday, November 11, 2006

ایمان فعال

بله من ایمان فعال به خرج دادم
پدرم میگفت برای اون چیزی که دنبالش هستی یه بستری آماده کن ِ برای باریدن باران چاله بکن
تا آب باران برای تو جمع بشه ...
صندوق پست که پائیزی شد خیلی نامه نداشت
شاید به خاطر اومدن تازه واردینی بود که نو به بازار اومده بودن
یکهفته به تولدم مونده بود و من هر دقیقه صندوق رو چک میکردم و وقتی
میدیدم اون چیزی که میخواستم توش نیست توی حیاط قدم میزدم و رفت و آمد گربه ها با زرافه ها و طوطیهایی که با گرگها دست در دست هم راه میرفتن و دستهاشون عرق کرده بود رو نگاه میکردم
از نظر من اصلا" به هم نمیومدن و فقط کلی تناقض ظاهری داشتند حالا بقیه مسایلشون که به چشم عادی نمیومد بماند
من همیشه نظر شخص سوم رو بیشتر قبول دارم چون اون داره کل قضیه رو نگاه میکنه ولی شما فقط چشمهای طرف رو میبینید
حسی که داشتم یه جور حسادت شاد بود چون میدو نستم که برنامه ای برای آرامش من هست ...که فقط مال خودمه
تو یه رویای قشنگ بودم که صدای خش خش پاهای بزرگی رو شنیدم
از بالای پرچین سرشو کج آورده بود بالا و داشت تو حیاط رو نگاه میکرد خیلی جدی بود و از پشت عینکش نمیشد حالت چشماشو دید ولی گوشهاش معلوم بود و یه ذره از گردنش..._ خوبین شما؟ چه خبرا؟خوش میگذره؟ چه میکنید؟
یک نفس این سوالارو پرسید ِ انگار که جوابهاشم خودش میدونست
جواب دادم :مرسی ممنون .شما چطورین ؟ به شما خوش میگذره؟
اما اون دیگه اونجا نبود که بخواد جواب منو بده

Thursday, November 09, 2006

صندوق پست

پستچی هر روز که نه بلکه هر ساعت میومد
عجب دهکده ای بود همه تشنه تر از من بودن انگار اونها هم چندین سال بود که دنبال آرامش میگشتن .
نامه هام خیلی زیاد شده بود و دیگه نمیتونستم همش رو بخونم.
خیلی فکر کردم تا اینکه یاد یه ماجرایی افتادم
یه بار دور پدرم عده زیادی جمع شده بودند تقریبا" چند هزار نفر و اون یه حرف سختی زد .
کارای سختی ازشون خواست . و خیلی ها همون موقع رفتن و خیلی های دیگه کم کم رفتن و فقط دوازده نفر موندند
پرسیدم پدر جان چرا این کار و کردی؟ همه که رفتن!
مثل همیشه اون خنده قشنگشو تحویل داد و گفت : اینجوری فهمیدم اونهایی که اینجا هستند بخاطر خودم هستند .
کلک باحالی بود. منم همین کارو کردم و از خیلی ها دیگه خبری نشد و البته بعضی ها خیلی مودبانه ناسزا میگفتند و منو بی لیاقت میدونستند ِیه روز افتادم به تمییزکردن خونه چون کلی گوجه و آت و آشغال پرت کرده بودند.
از این بازی خوشم اومده بود و برام سرگرمی جالبی بود .
تو دهکده سرگرمی همه جور حیوونی بود وحشی ِ اهلی ِ شاسی بلند ....مور چه ِگرازِ ِگرگِ سگ ِگربه بگیر تا فیل...
گربه ها میومدن دم پنجره و میومیو میکردن... سوزناک ! ولی من برای آرامش با شادی اومده بودم اینجا .
مامانم میگه : به گربه ها محل نده چون اگه یه جای دیگه بهشون غذای بیشتری بده یه چنگ میزنن و از پیشت میرن حیفه دست دخترم خراش بیفته!
گرگها میومدن و میرفتن و نگاه هم نمیکردن ... مثلا" میخواستند ادای بچه باحالا رو در بیارن و جذاب باشند.
میگن اگه میخوای کسی بهت نگاه کنه تو بهش نگاه نکن !
من دنبال یه آرامش صاف و راحت میگشتم دلم نمیخواست بره بشم برای یه گرگ به ظاهر جذاب!
اما خوکها ِ اونها از صبح تا شب ولو بودن تو دهکده ِ هر جا میتونستن خودشونو مینداختند و چرت میزدند
من یکبار یکی شونو دیدم که اومده بود تو پا گرد خونه ام خیلی سنگین بود و تو خواب قیلوله بود! نتونستم تکونش بدم پس تیکه تیکش کردم تا بندازمش بیرون ولی یه فکری به سرم زد .... هر تیکه از اون خوک کثیف رو به دور تا دور پرچین حیاط خونه آویزون کردم تا درس عبرتی بشه برای تمام خوکها که دیگه این دورو بر ها پیداشون نشه
یه هفته مونده بود به روز تولدم و مطمئن بودم پدرم برام یه هدیه خوب میفرسته به همین خاطر سطل رنگ رو برداشتم که برم صندوق پستی رو زرد و نارنجی پائیزی بزنم شاید هدیه منم مثل پائیز عشقولانه باشه

دهکده سرگرمی

خیلی وقت نبود که به دهکده سرگرمی ها اسباب کشی کرده بودم. دو سال پیش آرامشم رو ازم گرفته بودند و من به دنبال پیدا کردنش خیلی جاها رو گشته بودم تارسیده بودم اینجا ِ بر عکس اون چیزی که فکر میکردم خیلی سرگرمی نداشت
اما یه جوری آرامش داشت .قشنگ به نظر میومد
تازه داشتم خونه ام رو مرتب میکردم که از پنجره دیدم پستچی اومد و چند تا نامه انداخت تو صندوق و رفت.
عجب همسایه های باحالی داشتم ِ هنوز نیومده برام تبریک خونه جدید و خوش آمد فرستاده بودن .
بعضی هاشون هم خیلی ناشیانه و بچگانه ازم خواسته بودن که باهام آشنا بشن.
چه دنیای ساده ای داشتند ... چه بی دغدغه . بین نامه هایی که هر روز میومد و روز به روز تعدادشون تصاعدی رشد میکرد یه نامه داشتم از شوهر دوستم که تازه ازدواج کرده بودند... اون اینجا چیکار میکرد ؟
دلم گرفت ...من فکر میکردم که آدمها وقتی آرامش رو در کسی پیدا میکنند تصمیم میگیرند که تا آخر عمر باهاش باشند اما این یکی مثل اینکه آرامش بیشتری میخواسته!
البته بعضی از قوانین بهش این اجازه رو میداد. چند بار خواستم به نامه اش جواب بدم که ممنون از تعریف هایی که از من کردید .امیدوارم که زندگی خوبی رو در کنار همسر عزیزتان خانوم ایکس داشته باشید و سلام مرا به ایشان برسانید....ولی به خاطر اینکه احترام دوستم حفظ بشه این کار و نکردم ....خیلی دلم گرفت از اینکه هیچ کاری نمیتونستم بکنم !

رج

تا حالا چند تا سگ دیدید؟
من که خیلی اما تنها کسی که معنای سگ رو برام روشن کرد و بهم نشون داد که یک سگ واقعی چه خصوصیاتی داره رج بود. رج شکل سگ های معمولی نبود
رج شکل روباه هم نبود مثل یک گرگ هم نبود ...بزرگ بود شبیه سگ های گله اما خوش تراش و مغرور بود
اون یه سگ اهلی بود ولی بر عکس سگهایی که دشمن رو گاز میگیرند رج اینجوری اهلی شده بود که اونهایی که دوست داشت رو گاز میگرفت
من و رج تو یه فصل و تو یه ماه به دنیا اومدیم....هم پائیزی بودیم هم ترازویی
شاید چون جفتمون اهل شهر عدالت بودیم نتونستیم که همدیگرو محاکمه کنیم
تمام قوانین رو از بر بودیم و راحت میشد همدیگرو تبرئه کنیم و این با عدالت تناقض داشت.
من و رج هر دومون بیماری نا علاج داشتیم ولی به روی هم نمی آوردیم تا بتونیم زندگی کنیم نه اینکه فقط زنده باشیم.

یامی



من یامی هستم و این قصه رو به سگ پشمالوی خودم رج تقدیم میکنم

حیف است که کسی به دنیا بیاد و معنی و مفهوم سگ رو نفهمه
و حیف است که کسی ندونه که عشق یک سگ چه رنگیه
عشق یک سگ زرد و نارنجیه
یامی