Friday, December 07, 2007

برای سیا و خاطره گرم زمستان





پارسال همین روز من در حال خرید شب عید بودم
چون میخواستم عکس بگیرم دستم رو زیاد پر نمیکردم
تو میگفتی که من اولین مادینه ای هستم که خرید رو دوست نداره

پارسال همین روز من تشویق میشدم
چون میخواستم تو ببینی ذوق بیشتری برای کار داشتم
تو میگفتی من یه چیزی میشم

پارسال همین روز کلی شور و شوق داشتم برای درخت ها
چون یکی از درخت ها برای تو بود
تو میگفتی نکن این کارا رو عروسک

پارسال درخت های ما ستاره نداشت
چون ستاره من تو بودی و ستاره تو من
بالای درخت هامون یه قلبِ روشن بود

امسال
......
باز همه در حال خرید و باز عید
باز هم تشویق و باز هم عکس
باز هم درخت
اما امسال تو چیزی نمیگی
و من تو رو کم دارم
درخت هم یه چیزی کم داره
نه قلب روشن داره و نه ستاره

وباز هم پدری که میشنوه و جواب میده از راه رسید
هنوز یک ساعت هم از این سوال نگذشته بود که
...خیلی عجیب
یه ستاره به دستم رسید...مثل یک شاهد

امسال روی درخت من قلب نیست
اما... ستاره مجوسیان رو دارم
ازش خواستم که توی آسمون بگرده
تا قلب روشن من رو پیدا کنه


پیالر از همه چیز ممنونم، مخصوصا" از یاد آوری روزهای خوبم

Tuesday, September 18, 2007

خیانت کردم...تنها رفتم


سه تا دونه مونده بود
در یخچال رو باز کردم
صاحب خونه مون امانت دار خوبیه
من یکیشو کشیدم
اونقدر خشک بود که تا ته گلوم رو میسوزوند
بازهم درد شیرین
باز هم صدا از خنجره ناب من
ساز چوبِی با وفا و نت های کودکی ام
لبخند تمسخر به نت نویسی من از لبه تخت چکه میکرد هنوز
من... اینجا؟
تنها؟ اما من...اینجا...شجاع؟ بله بدون ترس !
ساز چوبی به دست ...پرت شدم از بالای یک پایین
در تاریکی راه پله
وسط پاگرد سرمالودۀ بوسه ساز
دوباره برگرد بدون تپش قلب
همانجا
نشسته است به انتظار روزهای آخر سپتامبر
کَت واکر میروی به جهت فلرتینگ
نصفه شب است دختر...همسایه ها میبینند
استریپ گرافی میکنی چون ابی هنوز میخواند
"حریق سبزی ! بیا کنارم......." ؟
دستهایش را دراز کرده به سمت تو
...
...
پرسپولیس هم که نشسته بالای بالای بالاااااااااااااااااااااا
اِ..جون
حالی میده ها؟
تا هوا سرد نشده باید دو تا کار رو یاد بگیرم
روشن کردن ماشین لباسشوئی
آتش کردن شومینه
........
ببخشید من باید برم
هنوز خیلی کارها مونده که باید انجام بدم



Sunday, August 05, 2007

سمیرامیس عاشق نیست


دایی جان هر هفته برو بچه های فامیل رو تو کارخونه جمع میکرد و به قول خودش میخواست که بچه ها استخوان بترکانند و راه و رسم مردانگی رو یاد بگیرند
بله ..همگی دور یک منقل بزرگ مینشستند و بساط کباب کوبیده بود و ...فلوت !بله فلوت
اکثر بچه های فامیل برای کشیدن فلوت اجازه نمیخواستند و محدودیتی نداشتند
اما یک نفر باید برای ده دقیقه دیر رسیدن به منزل جواب پس میداد و او کسی نبود جز آق تقی
این آق تقی ما آنقدر گند بالا آورده بود که حتی اعتبار نداشت که به تنهایی از سوپر محل خرید کند
بارها به بهانه خورد شدن پولوس و شل شدن پیچ و سوراخ شدن باک و تنظیم موتور و ... سر تمرین فلوت زنی برو بکس زیر سایه دایی جان حاضر شده بود و دیگر این بهانه ها کار ساز نبود
تقی بخت برگشته باید راه دیگری پیدا میکرد کم کم فلوت زنی دایی جان داشت جنبه استادی پیدا میکرد
خیلی هم به دایی احتیاجی نبود چون از همه جا میشد بساط را جور کرد و با یه کباب کوبیده و بوی اسفند همه همسایه ها را راضی نگه داشت
پس منتظر چی هستی آق تقی تو خودت میتونی یک دایی جان تمام عیار باشی و الان دیگه برای خودت مردی شدی ...بارک الله دایی
خونه خالی که داری راهم که نزدیکه و ترافیک تهران هم که قربونش برم بهانه خوبیه برای پیر و جوون
بله و اینجوری شد که خانم آق تقی با گیر دادن های زیادی باعث پیشرفت ایشان در زمینه سازهای بادی شد تا اینکه یک روز
خانم آق تقی رفت به منزل خالی تا ببینه چرا برای این خونه مشتری پیدا نمیشه... دکوراسیون جدید آق تقی اونجا رو محشر کرده بود جز منقل و ابزار و ادوات فلوت زنی موکت های سوخته توجه هر خریداری رو جلب میکرد ...البته اگر در این مدت خریداری جز خود تقی رنگ این خونه رو دیده باشه
بله داداش ایندفعه هم گندش در اومد!البته این بار خانم آق تقی با یک شیپور این رو به همه گفت
و هر کسی که میتونست کمک خواست
ایهاالناس به دادم برسید شوهرم از دستم رفت ...آی مادر تقی... آی خواهر تقی.. آی برادر تقی کمکم کنید که تقی من! پدر بچه ام! دیگه سایه اش بالا سرم نیست
یه صدای آشنا گفت ...هیس سمیرا جون بیا تو ... زود باش بیا تو آبرومون تو در و همساده رفت
سمیرا رفت تو و بنای گریه زاری رو گذاشت رو دامن فامیل شوهر
بیا عزیزم این شربت رو بخور آروم شی ... تو الان داری بچه شیر میدی .دلت اومد این طفل معصوم رو هلاک کنی ؟ حالا مگه چی شده ؟ تقی که کار بدی نکرده ؟ این روز ها تو هر خونه ای دست کم یه مرد هست که برای خودش فلوت میزنه..این دیگه عادی شده وهمشون به یه سنی که میرسن میشینن دور هم و بد هم که نیست ما هم به کار خودمون میرسیم ..اصلا" هر چی کمتر تو خونه باشن بهتر ! والا..بد میگم فریده؟ فریده جون خواهر آق تقی هم یه تکونی به هیکلش داد و گفت: نه والا مادر شما که همیشه درست میگین ...آخه عزیزم آدم به مرد چی بگه؟ بگه نکن ؟ مگه میشه ! خوب اونم میره یه جای دیگه ..اینجا نشد اونجا ... مرده دیگه نمیشه که بهش گفت چرا ؟ فردا میره زن میگیره اون موقع میخوایی چی بگی؟ خلاف شرع که نیست ! گناهم که نکرده ..اگه بره زن شهید بگیره هم که دیگه دهنت بسته میشه و باید بسوزی و بسازی ...بعدشم همین جواد آقای منم همیشه همینکار و میکنه ...خوبه برن بشینن عرق بخورن و مست شن بیفتن به جون ما؟ تو هم انقدر خودتو اذیت نکن ...این طفلی آرامش میخواد خواهر...به فکر زندگی ات باش...حالا پاشم برم شام شب رو بار بزارم همگی بیایین خونه ما آشتی کنون ..آقا جواد تو این کارا وارده ..همچین برت میگردونه خونه که بشینی رو چشمای تقی و انگار نه انگار ...یه معذرت خواهی یه و اینم که کار خانم هاست
سمیرا آروم شده بود و دیگه گریه نمیکرد
یه کمی به دورو برش نگاه کرد و بلند شد بچه اش رو بغل کرد و از اونجا رفت
به خونه که رسید بچه داشت گریه میکرد .بنابراین اونقدر بچه رو زد تا خوابش برد
یکی دو تا کاغذ آچهار برداشت و نوشت
...
تقی عزیزم قبل از هر چیز باید ازت معذرت بخوام که بدون فکر وارد زندگیت شدم و زندگی جفتمون رو خراب کردم
تا امروز فقط تورو مقصر میدونستم و خودم رو قربانی بازی زندگی تو
اما از همین ساعت همه چیز عوض شده و فهمیدم که این من بودم که هم خودم و هم تو و هم این بچه رو بیچاره کردم فقط بخاطر این که شوهر کنم که از قافله عقب نمونم
به خاطر اینکه زنت باشم از روز اول از مادرت گرفته تا خودم رو با روسری روی سرم گول زدم
باهات ازدواج کردم چون منو میخندوندی چون مهربون بودی .. بچه کف بازار بودی
اونموقع اینها برام اوج تفاهم و علاقه بود و دیگه آدم جز اینکه یه سایه خوش تیپ و آقا بالا سرش باشه از زندگی چی میخواد؟ مرگ؟
بله عزیزم این تصمیم من همه ما رو بد بخت کرد .گذر زمان نشون داد که تو تغییری نکردی . تو همون تقی بودی ولی من اون موقع چشمام به نور زیاد خوشبختی یه بودن با تو عادت نکرده بود و جایی رو نمیدید
معیار های من برای زندگی از یادم رفته بود وگرنه تو از اول همین بودی با همین مادری بزرگ شده بودی که طرز فکرش اینه که باید به مرد احترام گذاشت و دم نباید زد ...تو با خواهری بودی که وقتی میگفتی فریده... آب خنک بیار! آب تو گلوش بخار میشد و میگفت چشم و به ثانیه نمیرسید که آب یخ تمام مری و معده ات رو جلا میداد.بله تو پسر اون خانواده بودی که زمانی تمام اینها برام ارزش بود و حالا بهتر که نگاه میکنم میبینم که علت اصلی دعواهای ما اینه که من همون دختری هستم که وقتی از دانشگاه میومدم بابام جلوم شربت میگذاشت و میرفت تا مامانم رو برسونه به دوره دوستاش
تو خونه ما سوختن و دم نزدن معنی نداشت ..منتظر موندن و خاموش بودن رو یاد نگرفتم
دیدن اینکه کسی داره می افته تو چاه و جلو شو نگیری چون اون یک مرده و خودش میدونه چیکار داره میکنه مفهومش مردگی یه .. چون آدم زنده حس داره و شعور
و اینکه کسی زندگی تورو با توالت عمومی اشتباه بگیره و هر روز یه کار خرابی کنه به بهانه اینکه خونه ای که ساخته توالت نداره رو نمی تونم تحمل کنم
بله تقی جان ...من تحمل و صبر ندارم ...من برای خودم به عنوان یک زن و یک آدم احترام قائلم
نمیتونم یک روز از خواب بیدار بشم و ببینم که همه چیز عوض شده...ببینم دیروز من با یک قاشق طلایی غذا میخوردم و امروز تو از من میخوایی که با دست غذا بخورم
تا دیروز من در مسابقه اول بودم و تو منو تشویق میکردی و حلقه گل مینداختی گردنم و امروز ببینم که روی پله دوم ایستادم و کف بزنم برای اولی؟ نه من مثل مادر تو نیستم
چادری سرم نبوده که وقتی ناراحتم بکشم جلوی صورتم و ریز ریز زیرش گریه کنم
پستویی نداشتیم که برم توش و ساعتها فکر کنم که آقا تقی یه مرده و من محکومم که باهاش زندگی کنم تا آبروم حفظ بشه
جایی که من بزرگ شدم یه خونه بوده با پنجره های زیاد و بلند و همه چی شفاف و مثل روز روشن
جایی که یاد گرفتم حرفم رو با افتخار و بلند بگم ! جایی که اگر ذره ای تاریکی و کثافت باشه همگی
اونو از بین میبردن..دست به دست هم
من یاد گرفتم که ارزش ها برای همه مساویه... برای کسی که داره و نداره
برای همه خدا هست تا براشون کاری انجام بده ! بهانه ای نیست برای گرفتن زن شهید توسط یک مرد زن دار
این بود اشتباه من برای انتخاب تو و اشتباه تو که شفافیت منو ندیدی و گفتی یه بچه که بندازم تو دامنش میشینه سر جاش ... این معادله درست در نیومد چون دو مجهول داشت با یک تابع
در هر نوعی از این معادله هم که قرار بگیریم حل نمیشه ...چون ما از یک جنس نیستیم
ما حرف هم رو نمیفهمیم چون در دو تا دنیای مختلف بزرگ شدیم و هر چیزی برای ما معنی خودش رو داره ...مشترکات ما فقط حس های غریزی بود که فکر میکنم تموم شده
....
در اینجا دیگه سمیرا نتو نست ادامه بده چون بچه داشت گریه که نه ..زجه مرگ میزد و اون به دنبال اولین بالش دم دستش میگشت تا اون طفلی رو خلاص کنه ...چون تا دقایقی دیگه اگر اونو نمیکشت خودش میمرد و معلوم نبود این دختر وقتی بزرگ بشه باید چه تفاوتهایی رو تحمل کنه و چه کسانی میان و مثل توالت عمومی بهش گند میزنن و ازش میخوان که خانمی کنه و حرف نزنه ییهو! که مبادا دیگری که در خواب است بیدار نشود ...او خبردار نشود ...چرا؟ چون این کودک از بچگی متهم است که بداند و بداند ولی دم بر نیاورد ..متهم است که ناراحت بشود چون وضعش خوب است و همه چیزش فراهم بوده تاحالا..پس اشکالی ندارد ....متهم است که هرگز عاشق نیست چون داد میزند و ضربه میزند به کسی که عشق رو با الف مینویسه
چون حق خودش را با نوازشهای دروغین تاخت نمیزند ...در گل و لای عشق یک عوضی غوطه ور نمی شود...چون انتظار نمیکشد و چون میداند که توبه گرگ مرگ است..مرگ؟....راستی سمیرا جان دیگه بسته بچه خفه شده و دیگه چیزی اذیتش نمیکنه ..آرام باش

Tuesday, June 26, 2007

ناچار و بی چاره


بیست و چند سال پیش بود ..فکر کنین که من میتونم در باره چه سالهای دوری حرف بزنم ...بله
روبروی خونه مادر بزرگم اینا یه کمی اون طرف تر یه در کوچولو بود که همیشه چند تا خانوم با چادر های سفید و گلهای خوشگل ایستاده یا نشسته اونجا جمع بودن
تو مدتی که ما منتظر بودیم تا در حیاط باز بشه هیچی نمیگفتن و با چادر رو میگرفتن و نگاهمون میکردن ...انگار که آدمهایی میدیدند از یه کره خاکی دیگه
به محض اینکه ما میرفتیم تو ... هنوز در بسته نشده پچ پچ ها شروع میشد
حتی میتونستی اسم کوچیک مامانم و زن عموهام رو تشخیص بدی
و تیتر جدید اخبار محله میشدیم ... بدون اینکه حتی ما رو بشناسند
یکی از اونا ..خانوم آقا ناصر دوست صمیمی عموم بود
همیشه این برای من جای سوال بود که چه تفاهمی بین آقا ناصر و خدیجه خانم بوده که روزگار این دو نفر رو به هم وصل کرده ... ناصر کارگردان بود و خیلی حرف برای گفتن داشت ... یادمه اولین باری که تارزان رو دیدم تو آپاراتی بود که آورده بود برای تست رو دیوار حیاط خونه ... منم که فضول و در ثانیه دو تا سوال ازش میپرسیدم
ماجرای پچ پچ های خاله زنک ها نه فقط در منزل خودشون بلکه پشت در این خونه و اون خونه ادامه داشت
بزرگتر که شدم به خودم اجازه دادم که از عمو جانم بپرسم که چرا آقا ناصر با خدیجه خانم ازدواج کرد
دو تا شخصیت متفاوت از دو خانواده متفاوت و ... اصلا" این دو نفر جز ... کاری یا حرف دیگری هم دارند برای گفتن؟
و با سوالها و اصرار من بالاخره لب باز کرد و گفت : " تو زندگی چیز های عجیب تر از این هم میبینی ... بعضی وقتها چشم باز میکنی و خودت رو در شرایطی میبینی که قبلا" حتی تصورش رو هم نمیکردی ... حتی نمیدونستی که وجود دارن ... شرایطی که از روی حماقت و یا ناچاری در اونها قرار میگیری
ناچاری؟ ... تا همین امروز صبح که به عکس ها نگاه میکردم معنی کامل ناچاری و بی چارگی رو حس نکرده بودم
توی اون عکس لب های قشنگ و برجسته ای بود که میگفت ... به جایی نمیرسیم
اما فعلا" مجبورم یعنی...ناچارم... از بی آبرویی میترسم
اون خاطره مربوط میشه به تقریبا" بیست سال پیش اما هنوز هم خدیجه خانم هایی هستند که از سر صبح چادر به کمر و پچ پچ کنان در هر خونه ای نشستن تا یکی بیاد و رد بشه و موضوع بده دست خاله خان باجی های محل و ... دل آنهایی که از بیرون میبینند برای آقا ناصر بسوزه که از روی ناچاری یکبار سوخت و نیمه سوخته از روی بی چارگی افتاد روی اجاق خدیجه خانوم


Sunday, June 24, 2007

ای قشنگترین موش مرده دنیا




از رومانتیک بودن بدم میاد به سه دلیل
اول از همه اینکه دست زیاد شده و چیپ
دوم اینکه دست و پا گیره و جلوی خوشحالی رو میگیره
سوم اینکه یه دروازه است برای رفتن به شهر موش مرده ها
...........................................................
از بهانه گیری هم بدم میاد وقتی اشتباه کرده باشم
بارها و ساعتها دیر رسیدم و در جواب خیلی راحت گفتم که خواب موندم
اشتباه نکردم تا وقتی دروغ نگفتم
............................................................
آیا به کسی تعهدی دارم وقتی رابطه من در هیچ کجای این دنیا ثبت نیست؟


Saturday, June 16, 2007

And there's nothing wrong with me , This is how I'm supposed to be


لحظه ها دارن میگذرن و تا خیلی دور میرن
گذر زمان همه چیز رو به بهترین شکل حل میکنه اگه همه دنیا رو مثل توعادل ببینن
...اما
همیشه محبت کردن با نوازش نیست
ثمره عشق هم مالکیت نیست
وقتی عشق سر دوراهی گیر کرده باشه و ندونه چی میخواد
وقتی اونقدر گیجه که نمیتونه فکرشو به کار بندازه
وقتی میبینی اون به یه آدم قوی احتیاج داره و کامل از هر نظر
نه یه دیوونه مثل خودش
اگه عاشق واقعی باشی نمیتونی خورد شدنش رو ببینی
یه احساس واقعی فقط میتونه کمکت کنه تا تمام پل های برگشتن رو خراب کنی
کاری کنی که بره کافه بشینه روبروی کسی که میتونه بهش آرامش واقعی رو بده
وکاری کنی که متنفر بشه حتی از آوردن اسمت
اگه عاشق واقعی باشی میتونی اینکارا رو بکنی
لحظه ها هنوزم دارن میگذرن دوست قشنگ با انگشتهای بلند
.........................................................
وای چه رمانتیک شد دوباره این یامی و رج بر خلاف ایده اولیه
هرکسی برود کافه خودش که
خانه نشینی اما بیشتر است مضراتش

Thursday, June 14, 2007

خوش اومدی مهمون قشنگ با انگشتهای بلند

مواظبت از سگها نه تنها سخته بلکه مسئولیت داره
بعضی از مردم برای ژست و پز یه سگ میخرن و وقتی میبینن اونقدر ها هم که فکر میکردن نگهداریش آسون نیست خیلی راحت اونو میفروشن بدون اینکه به عواقب بعدی اش فکر کنن
داستان سه تا سگ تو کانادا که بعد از جدا شدن از صاحبشون به دنبال اونها رفتند و بالاخره پیداشون کردند یکی از داستانهای معروف آمریکاست که به تمام کسانی که میخوان سگ بخرن توصیه میکنم حتما" قبلش اونو بخونن
از اینکه دوباره اومدی اینجا خوشحالم
اما خوشحال تر میشم وقتی میایی نشینی کنج کاناپه بزرگه و جای خالی سگ منو نگاه کنی و سیگار بکشی و باهام حرف نزنی
میخوام باهات دوست باشم چون تمام فکرم الان تو هستی و دل شکسته ات
اونوقتهایی که فکر میکردم تو دیوونه ای و تعادل روانی نداری خیلی دلم نمیسوخت که الان
نگهداری سگ سخته...منم میدونم ولی نگهداری از سگی که خودشو روباه میدونه خیلی سخت تره
آسون اهلی نمیشه و من اینو نمیدونستم
نمیخواد بهم نگاه کنی فقط دستتو بده به من با هم بریم کنار پنجره
تند تر بیا ولی مواظب باش نخوری زمین
اون پل معلق ارتباطی رو یادته؟
الان دیگه نمیبینی ...خیلی خواستنم با طنابهای مختلف نگهش دارم
اما برام گرون در میومد من مثل تو این همه احساس باد آورده ندارم ،تو خیلی راحت خرج میکنی
یه دوست خوب کمکم کرد تا درست فکر کنم و به جای وقت تلف کردن برای پل معلق کلا" بندازمش تو رودخونه
خرجش فقط یه اره بود
ممکنه رج از اونطرف زوم کنه اینجا و من نمیخوام ما رو پشت پنجره ببینه ... بیا تو چایی تو بخور که سرد نشه
خیلی دلم میخواست الان با هم بریم همین دور و بر تا ببینی این جنگل چقدر پل داره
مشکل ما پل ها نیستند بلکه سگهایی هستند که از روی این پل ها بدون تعهد رد میشن
ما نمیتونیم همه پل ها رو خراب کنیم ...میتونیم؟
بازم از اینکه اومدی اینجا خوشحالم با اینکه ایندفعه هم یک کلمه حرف نزدی

Saturday, June 09, 2007

Waking up in reno


رج اگه اینبار لحاف رو از روم بکشی آنچنان میزنمت که ... هیچی
فکر کنم که داد زدم درست یادم نیست و بعدش بیخواب شدم
واقعا" بیچاره بودم چون نه کاری داشتم نه هیچی حتی برای خوردن
فقط سیگار های مختلف روی میز شلوغ دیشب که حنجره ام جوابم کرده بود
پشت شیشه کاملا" بخار کرده بود و فقط نورچراغهای خیابون رو میشد دید
برگشتم که بخوابم ولی رج نه فقط تمام لحاف رو کشیده بود دورش بلکه
با 90 درجه چرخش هیچ جایی برای من نگذاشته بود
نه راه پس و نه راه پیش
چند بار فلاش رو شارژ کردم و زدم تو چشماش
اما مثل فیل خوابیده بود
جوری میخوابه که انگار نه انگار روزی زنده بوده
انگار این روزا جنس خوب گیر میاره
سگ به این چاقی هم باعث دردسره
آخر سر تصمیم گرفتم خود رج هم بالش بشه هم پتو
یه جای کاملا" اساسی که اصلا"نفهمیدم کی خوابم برد و کی بیدار شدم
........................................................
خودش بیدار بود ولی دست و پاش خواب رفته بود
اما نه گله ای کرد و نه شکایتی
منتظر مونده بود تا من بیدار بشم
تا یه بار دیگه برنده و خرامان راه بره و دمشو تکون بده و زیر لب بگه
...دیدی بازم روتو کم کردم؟
و کیفش رو بندازه رو کولش بدون صبحانه از در بره بیرون
از بین درختهای پرپشت بگذره و انقدر کوچیک بشه قد یه مگس
...........................................................................
تمام راهی که رفت رو با انگشت روی شیشه بخار کرده کشیدم تا رسیدم به دیوار
از خواب خسته بودم و خیلی گرسنه
تو آینه عقب عقب رفتن و پرت کردن خودموروی تخت با لذت میدیدم
تصمیمم این بود که بعد از یه چرت دیگه ،بزنم بیرون برم سر کوچه
چهار تا دونات بخورم با دو تا سیگار بعد از هر کدوم
و شدیدا" احساس خوشبختی کنم
کاملا" حاضر و آماده بودم با آرایش تند که ... در باز نمیشد
در بسته بود
شاخک های ارتباطی مو وصل کردم ...سیگنال نمیداد
دوباره و دوباره ..."من گرسنه ام رج!میفهمی؟
خیلی گرسنه ام الاغ
تو میتونی بری هر جا که دلت میخواد چون اینجا سلطنت میکنی
ولی نمیتونی منو زندونی کنی
تو یه سگی رج ! تو میتونی با هر جوجه ای خودتو سیرکنی اما من نه
حداقل اجازه بده تا دونات فروشی سر کوچه برم
این قانون که همه چیز برای تو و همیشه حرف تو رو از کجات آوردی؟
سگ نگهبان نمیخوام
به راهت ادامه بده و برنگرد
بای بای رج ... به آزادی آدمها احترام بگذار
گرچند که تو این سگدونی به ما این درس رو ندادند و حذف شد قبل از نوشتن
بای بای رج ... و همیشه منتظر بومرنگی که پرت میکنی باش


Sunday, June 03, 2007

روی سنگ ...و نه لغزیدنی

برخلاف ایده اولیه یامی و رج داره خیلی رمانتیک میشه و این حال منو به هم میزنه
امشب خوابم نمیبره ..چرا ..چون خوشحالم
من دوستان خوبی دارم که نسبت به من محبت و مراقبت دارند
در زمانی که نیازمند یاری آلبالویی یشان هستم! هستند
باید بخوابم وگرنه هزاربار مینوشتم
متشکرم
متشکرم ...... هزاران بار ....متشکرم
برای تایید من ...برای اجازه ورود به احساس خوب باهم بودن تاریخی
نه فقط با هم خوابیدن و رسیدن به عرش ناپایدار و فروریزنده
و نه قهوه خوردن در سگدانی خاک خورده و یواشکی
بلکه برای ایجاد امنیت در ارتباطی دوست داشتنی و آزاد
رفاقت های ماندگار و پاک نشدنی به ثبت رسیده
و نه لغزیدنی...هرگز نه لغزیدنی
متشکرم برای جایی که با ولخرجی احساس را در هوا بریزی
و باز یامی و رج رمانتیک شد
و چه حیف که من به زور باید بخوابم
در شبی که آرزو دارم هرگز تمام نشود
باشد و بماند از حال تا ابدالاباد
....................................
شبی که شبی در شادی من شریک نبود در غم شمال مالیده شده

Wednesday, May 30, 2007

رعد و برق پیش از بارون

نترسی رج
این فقط یه رعد و برقه
من زود میام خونه
اگه بترسی و صدات در بیاد
همسایه ها از اینجا میندازنمون بیرون
رج کوچولوی من
اگه رعد و برق نیاد
بارونم نمیاد
اگه بارون نیاد
نمیتونیم بریم بیرون خیس بشیم و بخندیم
نترس رج
من زود میام خونه

Monday, May 28, 2007

یامی و رج ..تریبون آزاد


قصد آزار کسی رو ندارم

نه حتی قصد انتقام

انتقام از محبت ها، از گذشت ها ، از دوست داشتن های بیدریغ تو؟

از اینکه وقتی دستم رو میگرفتی خیس میشد؟

انتقام از اینکه تو بهترین هارو برای من میخواستی و من صبر نکردم؟

انتقام از کی؟ و از چی؟

زندگی رو از لنز 7.2 دیدن انتقام نداره که جبران هم میخواد

که در برابراین همه بزرگی ...حقیرم برای جبرانش

اینجا خونه من و رجه...حالا توش بازی میشه یا نمیشه

توش افکار پلید هست یا خورد کن سه کاره

به هیچ کس مربوط نیست

این خونه درش بازه و رفت و آمد در اون جریان داره

نه به کسی کارت دعوت دادیم

و نه اینجا محل گذر اجباریه

اینجا خونه قشنگ ماست
در اینجا اولویت ها غیر قابل تغییر هستند

هرجور که بخوام دکورش میکنم با هر رنگی که دلم میخواد

اما چیزی رو بیرنگ نمیکنم ...وپاک و پوک! که اینجا همه چی حرمت داره و با ارزش تر از اونیه که دور انداخته بشه یا تو گاو صندوق پنهان بشه

پس نه مشکلی هست و نه خجالتی

که من و رج حتی تو پابلیک هم همدیگرو بوسیدیم

ادعای روشن فکری ندارم از امروز ...تاریکی مغزم رو با سی تا شمع دوست دارم

رسوایی که نه ...بلکه شفاف سازی

حرفهایی که از دل بر میاد فقط

کپی نیست از بابک احمدی و محمد ضیمران که خوندن کتاب اونها لذت بیشتری میده

وقتی که جلد و ورق هاش رو لمس میکنی

اینجا خونه ماست و حرفهایی ... که دوست دارم تو این خونه خاطره بشه

برای زمانی که تنهایی میام اینجا


Tuesday, May 15, 2007

پرستار بد

photography by: Johan Sorensen

سگی یا الاغی تو! رج؟

همون ناسزای معروفی هستی که گفتم همیشه شاید

قدرت تجسم فروخته شد برای پول اجاره قیچی تیز که بریدیم اون قلاده محکم رو و دیگر قادرنیستیم به تجسم خلاق و عریان من کنار پنجره خیس

دیر میشه همیشه زود نیست برای کنتاکت وقتی دیافا مون رو بستیم و چسب کاری زدیم .. تایمر چرخیده و سوخته خسته شده از بی مدلی

ارتباط سازی برای خودی نشان دادن در خودم روبروی آیینه و پرسیدن سوال همیشگی

به آیینه ها هم رسید خصلت شایع دروغ بافی

بدون اینکه نفعی ببرد مانده ایم حیران که برای چه دروغ گفت آیینه


یه روز نشستیم فکرامونو ریختیم رو هم و تصمیم گرفتیم که همه فرشته های نگهبان مون رو بکشیم چون بیش از حد داشتن احساس مسئولیت میکردن

روز بعد خوشحال از اینکه دیگه مشکلی نداریم خندیدیم

روز بعد دیگه حرفی نداشتیم که بزنیم

روز بعد دیگه کاری نداشتیم بکنیم

روز بعد گیر دادیم به روز قبل

روز بعد آرزو میکردم کاش فرشته ها رو دوباره زنده میکردم

که وقتی تو در سکوت خوابیده بودی من و فرشته ها با هم پچ پچ های زنونه میکردیم و سر نمی رفت حوصله من
تو کوچه قدیمی بدون پریز برای شارژ دوربین اسباب بازی مامانی
بجای پایین انداختن کلید از شیشه خیس آیفون تصویری داد میزدم هی لافونتن موهاتو بیانداز پاییییییییییییییییییین
که دوچرخه سواری تو پیست فرشته رو ترجیح بدی به کنه شدن ..که غر نزنی تو سرش برای در آوردن ته و توی این مدرس جدید

و روز بعد باز به هم گیر میدادیم

و باز به هم فکر میکردیم

سورنزن میگه این پرستار بدیه اما... این همه چیزش خوبه
مدل باید خوب باشه ...حتی اخلاقش
...قول میده موهاشو باز کنه تا گم بشی توش دوباره

Tuesday, April 10, 2007

رج بخت برگشته

رج نتونست بدون یامی دوام بیاره و برگشت
یامی نتونست رج رو برگردونه
هر چی باشه رج یه سگه
اون باید به طبیعت خودش برگرده
رج بخت برگشته
یامی درمونده...چطوری رج رو بر گردونه؟