Sunday, August 05, 2007

سمیرامیس عاشق نیست


دایی جان هر هفته برو بچه های فامیل رو تو کارخونه جمع میکرد و به قول خودش میخواست که بچه ها استخوان بترکانند و راه و رسم مردانگی رو یاد بگیرند
بله ..همگی دور یک منقل بزرگ مینشستند و بساط کباب کوبیده بود و ...فلوت !بله فلوت
اکثر بچه های فامیل برای کشیدن فلوت اجازه نمیخواستند و محدودیتی نداشتند
اما یک نفر باید برای ده دقیقه دیر رسیدن به منزل جواب پس میداد و او کسی نبود جز آق تقی
این آق تقی ما آنقدر گند بالا آورده بود که حتی اعتبار نداشت که به تنهایی از سوپر محل خرید کند
بارها به بهانه خورد شدن پولوس و شل شدن پیچ و سوراخ شدن باک و تنظیم موتور و ... سر تمرین فلوت زنی برو بکس زیر سایه دایی جان حاضر شده بود و دیگر این بهانه ها کار ساز نبود
تقی بخت برگشته باید راه دیگری پیدا میکرد کم کم فلوت زنی دایی جان داشت جنبه استادی پیدا میکرد
خیلی هم به دایی احتیاجی نبود چون از همه جا میشد بساط را جور کرد و با یه کباب کوبیده و بوی اسفند همه همسایه ها را راضی نگه داشت
پس منتظر چی هستی آق تقی تو خودت میتونی یک دایی جان تمام عیار باشی و الان دیگه برای خودت مردی شدی ...بارک الله دایی
خونه خالی که داری راهم که نزدیکه و ترافیک تهران هم که قربونش برم بهانه خوبیه برای پیر و جوون
بله و اینجوری شد که خانم آق تقی با گیر دادن های زیادی باعث پیشرفت ایشان در زمینه سازهای بادی شد تا اینکه یک روز
خانم آق تقی رفت به منزل خالی تا ببینه چرا برای این خونه مشتری پیدا نمیشه... دکوراسیون جدید آق تقی اونجا رو محشر کرده بود جز منقل و ابزار و ادوات فلوت زنی موکت های سوخته توجه هر خریداری رو جلب میکرد ...البته اگر در این مدت خریداری جز خود تقی رنگ این خونه رو دیده باشه
بله داداش ایندفعه هم گندش در اومد!البته این بار خانم آق تقی با یک شیپور این رو به همه گفت
و هر کسی که میتونست کمک خواست
ایهاالناس به دادم برسید شوهرم از دستم رفت ...آی مادر تقی... آی خواهر تقی.. آی برادر تقی کمکم کنید که تقی من! پدر بچه ام! دیگه سایه اش بالا سرم نیست
یه صدای آشنا گفت ...هیس سمیرا جون بیا تو ... زود باش بیا تو آبرومون تو در و همساده رفت
سمیرا رفت تو و بنای گریه زاری رو گذاشت رو دامن فامیل شوهر
بیا عزیزم این شربت رو بخور آروم شی ... تو الان داری بچه شیر میدی .دلت اومد این طفل معصوم رو هلاک کنی ؟ حالا مگه چی شده ؟ تقی که کار بدی نکرده ؟ این روز ها تو هر خونه ای دست کم یه مرد هست که برای خودش فلوت میزنه..این دیگه عادی شده وهمشون به یه سنی که میرسن میشینن دور هم و بد هم که نیست ما هم به کار خودمون میرسیم ..اصلا" هر چی کمتر تو خونه باشن بهتر ! والا..بد میگم فریده؟ فریده جون خواهر آق تقی هم یه تکونی به هیکلش داد و گفت: نه والا مادر شما که همیشه درست میگین ...آخه عزیزم آدم به مرد چی بگه؟ بگه نکن ؟ مگه میشه ! خوب اونم میره یه جای دیگه ..اینجا نشد اونجا ... مرده دیگه نمیشه که بهش گفت چرا ؟ فردا میره زن میگیره اون موقع میخوایی چی بگی؟ خلاف شرع که نیست ! گناهم که نکرده ..اگه بره زن شهید بگیره هم که دیگه دهنت بسته میشه و باید بسوزی و بسازی ...بعدشم همین جواد آقای منم همیشه همینکار و میکنه ...خوبه برن بشینن عرق بخورن و مست شن بیفتن به جون ما؟ تو هم انقدر خودتو اذیت نکن ...این طفلی آرامش میخواد خواهر...به فکر زندگی ات باش...حالا پاشم برم شام شب رو بار بزارم همگی بیایین خونه ما آشتی کنون ..آقا جواد تو این کارا وارده ..همچین برت میگردونه خونه که بشینی رو چشمای تقی و انگار نه انگار ...یه معذرت خواهی یه و اینم که کار خانم هاست
سمیرا آروم شده بود و دیگه گریه نمیکرد
یه کمی به دورو برش نگاه کرد و بلند شد بچه اش رو بغل کرد و از اونجا رفت
به خونه که رسید بچه داشت گریه میکرد .بنابراین اونقدر بچه رو زد تا خوابش برد
یکی دو تا کاغذ آچهار برداشت و نوشت
...
تقی عزیزم قبل از هر چیز باید ازت معذرت بخوام که بدون فکر وارد زندگیت شدم و زندگی جفتمون رو خراب کردم
تا امروز فقط تورو مقصر میدونستم و خودم رو قربانی بازی زندگی تو
اما از همین ساعت همه چیز عوض شده و فهمیدم که این من بودم که هم خودم و هم تو و هم این بچه رو بیچاره کردم فقط بخاطر این که شوهر کنم که از قافله عقب نمونم
به خاطر اینکه زنت باشم از روز اول از مادرت گرفته تا خودم رو با روسری روی سرم گول زدم
باهات ازدواج کردم چون منو میخندوندی چون مهربون بودی .. بچه کف بازار بودی
اونموقع اینها برام اوج تفاهم و علاقه بود و دیگه آدم جز اینکه یه سایه خوش تیپ و آقا بالا سرش باشه از زندگی چی میخواد؟ مرگ؟
بله عزیزم این تصمیم من همه ما رو بد بخت کرد .گذر زمان نشون داد که تو تغییری نکردی . تو همون تقی بودی ولی من اون موقع چشمام به نور زیاد خوشبختی یه بودن با تو عادت نکرده بود و جایی رو نمیدید
معیار های من برای زندگی از یادم رفته بود وگرنه تو از اول همین بودی با همین مادری بزرگ شده بودی که طرز فکرش اینه که باید به مرد احترام گذاشت و دم نباید زد ...تو با خواهری بودی که وقتی میگفتی فریده... آب خنک بیار! آب تو گلوش بخار میشد و میگفت چشم و به ثانیه نمیرسید که آب یخ تمام مری و معده ات رو جلا میداد.بله تو پسر اون خانواده بودی که زمانی تمام اینها برام ارزش بود و حالا بهتر که نگاه میکنم میبینم که علت اصلی دعواهای ما اینه که من همون دختری هستم که وقتی از دانشگاه میومدم بابام جلوم شربت میگذاشت و میرفت تا مامانم رو برسونه به دوره دوستاش
تو خونه ما سوختن و دم نزدن معنی نداشت ..منتظر موندن و خاموش بودن رو یاد نگرفتم
دیدن اینکه کسی داره می افته تو چاه و جلو شو نگیری چون اون یک مرده و خودش میدونه چیکار داره میکنه مفهومش مردگی یه .. چون آدم زنده حس داره و شعور
و اینکه کسی زندگی تورو با توالت عمومی اشتباه بگیره و هر روز یه کار خرابی کنه به بهانه اینکه خونه ای که ساخته توالت نداره رو نمی تونم تحمل کنم
بله تقی جان ...من تحمل و صبر ندارم ...من برای خودم به عنوان یک زن و یک آدم احترام قائلم
نمیتونم یک روز از خواب بیدار بشم و ببینم که همه چیز عوض شده...ببینم دیروز من با یک قاشق طلایی غذا میخوردم و امروز تو از من میخوایی که با دست غذا بخورم
تا دیروز من در مسابقه اول بودم و تو منو تشویق میکردی و حلقه گل مینداختی گردنم و امروز ببینم که روی پله دوم ایستادم و کف بزنم برای اولی؟ نه من مثل مادر تو نیستم
چادری سرم نبوده که وقتی ناراحتم بکشم جلوی صورتم و ریز ریز زیرش گریه کنم
پستویی نداشتیم که برم توش و ساعتها فکر کنم که آقا تقی یه مرده و من محکومم که باهاش زندگی کنم تا آبروم حفظ بشه
جایی که من بزرگ شدم یه خونه بوده با پنجره های زیاد و بلند و همه چی شفاف و مثل روز روشن
جایی که یاد گرفتم حرفم رو با افتخار و بلند بگم ! جایی که اگر ذره ای تاریکی و کثافت باشه همگی
اونو از بین میبردن..دست به دست هم
من یاد گرفتم که ارزش ها برای همه مساویه... برای کسی که داره و نداره
برای همه خدا هست تا براشون کاری انجام بده ! بهانه ای نیست برای گرفتن زن شهید توسط یک مرد زن دار
این بود اشتباه من برای انتخاب تو و اشتباه تو که شفافیت منو ندیدی و گفتی یه بچه که بندازم تو دامنش میشینه سر جاش ... این معادله درست در نیومد چون دو مجهول داشت با یک تابع
در هر نوعی از این معادله هم که قرار بگیریم حل نمیشه ...چون ما از یک جنس نیستیم
ما حرف هم رو نمیفهمیم چون در دو تا دنیای مختلف بزرگ شدیم و هر چیزی برای ما معنی خودش رو داره ...مشترکات ما فقط حس های غریزی بود که فکر میکنم تموم شده
....
در اینجا دیگه سمیرا نتو نست ادامه بده چون بچه داشت گریه که نه ..زجه مرگ میزد و اون به دنبال اولین بالش دم دستش میگشت تا اون طفلی رو خلاص کنه ...چون تا دقایقی دیگه اگر اونو نمیکشت خودش میمرد و معلوم نبود این دختر وقتی بزرگ بشه باید چه تفاوتهایی رو تحمل کنه و چه کسانی میان و مثل توالت عمومی بهش گند میزنن و ازش میخوان که خانمی کنه و حرف نزنه ییهو! که مبادا دیگری که در خواب است بیدار نشود ...او خبردار نشود ...چرا؟ چون این کودک از بچگی متهم است که بداند و بداند ولی دم بر نیاورد ..متهم است که ناراحت بشود چون وضعش خوب است و همه چیزش فراهم بوده تاحالا..پس اشکالی ندارد ....متهم است که هرگز عاشق نیست چون داد میزند و ضربه میزند به کسی که عشق رو با الف مینویسه
چون حق خودش را با نوازشهای دروغین تاخت نمیزند ...در گل و لای عشق یک عوضی غوطه ور نمی شود...چون انتظار نمیکشد و چون میداند که توبه گرگ مرگ است..مرگ؟....راستی سمیرا جان دیگه بسته بچه خفه شده و دیگه چیزی اذیتش نمیکنه ..آرام باش