Friday, December 05, 2008

بارزار - قسمت چهارم


من آقای عباس زاده رو به یک ضیافت شام مهمون کردم تا هم رفیقی شده باشیم و هم آشپزیم رو بهش نشون بدم. اون هم حق داره بدونه که دستپخت من چقدر خوشمزه است!
یک کتاب سیاه دارم که از مادرم کِش رفتم اما مال دزدی چقدر می چسبه اونم در لحظه ای که می خواهی سنگ تموم بگذاری
به دنبال یک شام خوش رنگ و لعاب نیم ساعت کتاب ورق میزدم ... باید اونو به دنیای پر رنگ وزیبایی کنتراست دعوت می کردم
چرا غذاهای مامی خوش رنگ در میاد؟ بدون ادیت؟ یا با زعفران؟ مثل شکر در آب چغندر که لبو رو قرمز میکنه... آشپزی هم لِم داره و باید تکنیک بلد باشی اما این ذوق تو هست که مزه غذا رو تعیین میکنه... به خاطر همینه که برنج ها هم با هم فرق داره و مزه برنج مامی مخصوص مامی و برنج یامی مخصوص یامی است و صد البته خوشمزه
اگر کسی ذوق آشپزی نداشته باشه تلاش بیهوده میکنه اگر به صرف کتاب باز کردن بخواد شام درست کنه اونم کسی که برای اولین بار میاد خونه ما و برای اولین بار می خواد با رِج اشنا بشه...در خونه ای که ما حتی یک بار هم در اون غذای خانگی نخورده بودیم چون گاز امروز وصل شد و همین یک ساعت پیش یخچال رو به برق زدیم ... قدیمیه اما نورش زیاده به سه طرف دید داره و حال و هوای کوچه باغ داره برامون با چند تا درخت و بالکن مشرف به یک ساختمان بزرگ و کلی پنجره با بسیار حادثه در هر پنجره
بالکن چند منظوره برای سیگار کشیدن، تلفنهای خصوصی، گریه ها یا خوشحالی های بی ربط والبته سرک کشیدن تو خونه مردم در تاریکی فقط به جهت اینکه انتظار خفه ات نکنه وگرنه من که فضول نیستم و رِج هم درصدی کنجکاو نیست... اون برای حکم و اجراش نیازی به دلیل و کنجکاوی نداره! اصولا" علامت سوال رو زود از ذهن اش پاک می کنه
فقط سه بار به مامی تلفن زدم و 2 بار به ماری و یک بار به شاینی که طبق معمول گفت من اینجوری بلد نیستم و چشمی پیمانه می کنم
فقط دو ساعت طول کشید تا همه چیز رفت در هم و در هم رفت تو فِر و یامی رفت تو فِر موهای خودش
اما این فِر دیگه کارِ خودش نبود پس... رفتم به بلد کار فِر در جهان..نازی جووووون.
رِج رو تو کوچه دیدم و در حالیکه بهش نزدیک میشدم گفتم -سلام من دارم میرم آرایشگاه تو هم برو حمام و لطفا" لجبازی هم نکن ... و در حالیکه دست میدادیم گفتم - جایی رو به هم نریزی اون تا دو ساعت دیگه میادا... و در حالیکه دور میشدم گفتم- توی فر غذا هست بهش دست نزن تا من بیام ... در این بین اون فقط گفت- یعنی انقدر مهمه؟
دو نفر قبل از من نشسته بودند با موهای زرد و بنفش... چشم میبینه و دل میخواد اما نازی جون!!! گفت که کار امروز نیست.
خیلی دیر شد و رِج پشت سر هم پیغام میداد که اگر نیایی و این یارو از راه برسه در رو باز نمیکنه و من مطمئن بودم که کاری رو که گفته می کنه... فکر کنم از ببعی کمی زیباتر به خونه برگشتم.. و گفتم ببخشید سرش شلوغ بود
- چی رو باید ببخشم؟ اینکه خودتو به این روز در آوردی یا اینکه این مهمون چرا اینقدر مهمه؟
- الان صاف اش می کنم اینجوری که نمی یام جلو
-پس برای چی رفتی؟
-برای تو ، برای اینکه هر کسی بفهمه که یامی ات چقدر زیباست و دل اش به حالت نسوزه که ای وای پسره سر تره ...تجربه اش رو یکبار داشتی دیگه... بسه ...و هِرهِر خندیدم تا جو عوض بشه
-من میرم حمام..
-لج کردی؟ نرفتی دیگه؟
-نخیر خوابیدم .. اگر فکر میکنی دیره برم بیرون؟
- فرقی نمی کنه برام بودن ات باعث عذابه و نبودنت هم به نفعم نیست چون یه پرونده باز میکنی و توهمات ات رو میچینی توش... برو حموم رِج ..خواهش میکنم
از پشت خودمو بهش چسبوندم و هدایتش کردم طرف حمام گفتم : اون فقط یه گربه است رِج.. مکمل من نیست هم نوع منه و امشب اینجاست و فردا نیست. در رو روش بستم و با صدای بلند گفتم: احمق... اگر برام مهم بود که تورو معرفی نمی کردم
گفت: آخه می ترسم این گربه یه روز چنگ ات بندازه... از گربه ها باید ترسید .... صدای آب...آخیش
آقای عباس زاده راس ساعت هشت زنگ زد به کورنومتر رِج دست دادن اش با من 6 ثانیه طول کشید و نگاه اش هم در تمام ثانیه های چاق سلامتی روی بدن من بوده
- راحت اومدی؟
_ بله آقا
- تعریف تونو زیاد شنیده بودم
رِج اشاره کرد که پذیرایی کنم این یعنی وضعیت سفیده و اونها ادامه دادند به بحث شیرین عکس و تجهیزات و ناملایمات و من ترجیح دادم که کمتر حرف بزنم تا بیشتر یاد بگیرم ...چند شب پیش بود که از بوی تعفن کسی که عکاسی بلد نبود و نظر تکنیکی هم می داد و باعث مسخره همگان شده بود حالم بد شد ... تصمیم گرفتم ساکت به کارم برسم و تا زمانی که در مورد موضوعی مطمئن نبودم حرف نزنم و باعث آبروریزی و شرمندگی رِج نشم
همه چیز آماده بود و رفتم به غذا سر بزنم که دیگه وقت اش بود... مامی جانم گفته بود اصلا" در فر رو باز نکن و با حرارت کم که در غیر این صورت وا میره از هم و ....در فِر باز شد اما قلب من ایستاد.. خداوندا کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم و این صحنه رو نمی دیدم ... خدایا کاش خواب باشه ... رِج؟ بیا
می خندید و می گفت: این عباس زاده بچه خوبیه .. کارش خیلی درسته .... قیافه منو دید و دهن اش رو بست
-توفِر رو خاموش کردی؟
-آره ...مگه خودت نگفتی؟
....
رج رفت مرغ بریان بگیره... من مطمئنم که از قصد این کار رو نکرده اما بسیار از دست اش کفری بودم
اون اگر 60 درصد حسود بود اما 1 درصد هم بدجنس نبود.. اصلا" برای این جور حرف ها به دنیا نیومده بود
جرات نمی کردم از آشپزخونه بیام بیرون .. از کار خودم پشیمون بودم که چرا اینو دعوت کردم اینجا... اصلا" چه لزومی داشت؟
تا اینکه آقای عباس زاده جوجه های فکرم رو پروند تو هوا و گفت: عجب چیزیه این داداش ما
- چطوره؟
_من نظرم رو قبلا" گفتم... ازش خوشم نمیاد
-آخه بدجوری دلو قلوه دادی و گرفتی
_عکاسی و معاشرت هاش جداست
-اوهوم
_ من بعنوان یه عکاس نگاه اش می کردم نه کسی که بین من و تو حائل هست و... تو از چیزی ناراحتی الان؟ مشکلی هست؟
-نه. اصلا"! چطور؟
_ چشم هات در عرض ده دقیقه فرق کرد
دست ام رو گرفت اما عذاب وجدان تو خونه خودمون وادارم کرد که دستم رو بکشم و بسیار به موقع این کار انجام شد.
احساس غرور بهم دست داد.. در یک لحظه دو نفر منو دوست دارن و این تناقض داره با اصل محبت و احساس غرورم رو کشتم

....................

ساعت از دو و نیم گذشته بود که داشتم این هارو می نوشتم... رِج داشت فیلم می دید اما حوصله اش سر رفت، خاموش کرد و اومد نشست کنار من - گربه خوبی بود ظاهرا" اما عکاس خوبی بود به جرات
_رِج اصل محبت الهی میگه برای هر مرد یک زن آفریدیم و برای هر زن یک مرد و این دو یک خواهند شد در مثلث خداوند(زن،مرد،خداوند) تا ابدالاباد!!! اگر غیر از این باشه یعنی محبت الهی نیست
-مثلث تو مربع شده؟
_نه شش ضلعی
-یامی ، رِج، خدا و سه تا گاز!!!
_ ولم کن رِج اصلا" حوصله ندارم
- ادای تازه عروس ها رو در میاری یامی! کاری ات نداشتم .. اونم در شبی که در فراق آقای عباس زاده زیر سیگاری پر و خالی میکنی
_ آقای عباس زاده تورو که دید اشتهاش کور شد انگار و هیچی نخورد
- آره، الان نشسته تو هایدا وداره دو تا ساندویچ می خوره
_نه گلم! اگه اون چیزی نخورد بخاطر اینه که یه گربه خونگی یه و به خوردن آشغال عادت نداره
- با تو بگرده عادت می کنه
_ نه اون خلق و خوی گربه های خیابونی رو نداره ، یکبار آشغال دیگران رو خورده و بالا آورده، یادته که من خودم بردم اش دکتر و خون اش رو عوض کردم ... کاملا" مسموم شده بود! چند وقت پیش هم یه مشت گربه از گاراژ قدیر ژانگولر اومده بودن دورو برش و این طفلی هم ساده با یکی از اون کفتار های پیر رفتند تعطیلات و طرف بهش کلی وعده و وعید میده و میبردش ضیافت
از قضا یه تیکه گوشت که یه گربه ای تازه از دم در خونه مردم برداشته بوده رو بهش تعارف میکنن
عباس زاده هم چون خیلی گرسنه بوده دل اش خواسته ولی شانس آورده...انقدر معده اش حساس بوده که با اولین لقمه پس زده و حال اش بهم خورده ... اون شب تا صبح بیمارستان بودم آخه جز من کسی رو نداشت اینجا!!!
صبح کاشف به عمل اومد که اون گوشت هدیه گاراژ غدیر ژانگولر خیلی ها رو مسموم کرده بوده و حتی از یک خانواده دو نفر ... البته همگی زود کشیدن کنار و انداخت اش دور و وقتی دور هم جمع میشن فقط حرف اون گوشت است و خاطرات شب هاشون و گوشت بدبخت چند بار مصرف شده گندیده... خلاصه این بیچاره رو هم ساده گیر آوردن دیگه.. اما از یه چیزی که بیزارم و نمی خواستم ببینم.... این بود که این حرف تو دهن ها می مونه که آقای عباس زاده ساده بود و با دیدن یه تیکه گوشت از همه جا رونده و مونده آب از لک و لوچه اش آویزون شد و.... بیخیال... همین
-الان که خدا رو شکر به نظر سرحال میومد... بگو ببینم یام یام... این اتفاقات کی افتاد که من کجا بودم؟
_دقیقا" بگذار بهت بگم.... شبی که پیغام دادی جای دست های من توی دست هات زیر اون همه ستاره...خالی.
- خالی بود؟
_هنوزم خالیه...ببین...و .............حالا دیگه خالی نیست تاااااااااااااا ابدالاباد




Tuesday, August 05, 2008

بارزار - قسمت سوم

تمام این رفت و آمد ها کنسل میشه قربان تا وقتی که شما بخواهید.
مهربون شدی یامی! آفتاب امروز از کدوم طرف در اومده؟ نکنه اصلا" در نیومده؟ -
آفتاب امروز بسیار سوزان دراومده قربان... کجاش رو دیدی؟
-نه نمیشه! تو حتما" امروز یه نقشه ای داری یامی، تا شب معلوم میشه چه خوابی برام دیدی

آفتاب از شرق درومده قربان! من دیشب خواب دیدم روز می خوام بیدار ببینم میشه بری تا دیرت نشده
-من آف هستم عزیزم (یادم نبود که بیکاره
.پس به شادی مصرف کنی تنهایی ات رو در منزل چون من و شاینی امروز آن هستیم
-به هووم سلام برسون و سریع تر برو چون من تازه می خوام خواب ببینم سوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت
.پا شو زیر کتری رو خاموش کن رج من کار دارم
- از همین کله سحر معلومه که امروز چه روزیه
.اگر فکر میکنی روز خوب یا بدیه در هر صورت درست فکر میکنی
- برو بیرون تا گازت نگرفتم یامی -
.پیرزن رو از تاکسی خالی نترسون رج..بای بای
-
-******************** -
امشب مست مستم چه شورو عشقی، در بیارین مشروبارو از تو مشما مشکی.... موزیک خوبی برای پیاده روی نیست و آدم رو تکون میده و مردم به آدم نگاه میکنند
فکرمیکنم و میرم جلو ... دروغ کوچیکی گفتم چون اصلا" شاینی در کار نبود و من می خواستم فقط تنها باشم ولی خوب بلدم چطور صحنه سازی کنم تا شک نکنه که من هم دروغ می گم.. خوب این هم یه جور تفاهمه که دو نفر به نوبت به هم دروغ بگن و آخرش هم بجای اینکه معذرت بخوان بگن تو به من تجاوز کردی یکی طلب من! البته چرا که نه؟ مگه غیر از این هست که هر وقت دلمون برای چیزی یا کسی پرزد به خودمون حق میدیم و با پررویی میگیم:" من که کاری نمی خوام بکنم .. من که خودم رو می شناسم و ... تنها بدبخت روزگار ما طرف مقابل ماست که از قضای روزگار نه خودش رو می شناسه و نه حق نگاه کردن به چپ و راست!رو داره. همین سمیرا میس مگه نبود؟ چند وقت پیش داشت آق تقی رو به جرم آن لاین بودن در نیمه شب مواخذه میکرد... سمیرا میسی که عاشق نیست به خودش اجازه هر کاری رو میده چون می دونه که داره چه میکنه اما آق تقی نه! اون نمی دونه... اصلا" اون ... بگذریم بابا بیخیال
اصلا" به من چه! من اگه بیل زن بودم که باغچه خودم رو بیل می زدم . ادعا پشت ادعا و افاده پشت افاده که چی؟ اسم خودت رو چی گذاشتی.. آدم؟ نه بابا تو همون گربه ای هستی که رِج فقط تورو شناخت ...:"گوشت رو قاپ میزنی و انقدر که سیر بشی یه چنگ میندازی و میری دنبال بازی ات ... گور بابای من، نه؟" ...هِی هِی هِی بازی با منگوله های رنگی و تخم مرغ شانسی
ای گور پدرت ذکریای رازی!!! از رپ خوش ام میاد مثل خودم! پررو هر چی به دهنشون بیاد میگن و البته من می نویسم
شیطونه میگه براش سیگار نگیرم تا به بهانه اش بره بیرون امشب و من یه زنگ بزنم به... خوب اونم یه زنگ بزنه به... وقتی عوض داره گله نداره! حال تونو بکنید: با لهجه رضا مارمولک
...اولین چهار راه نه دومین چهار راه یه گربه کِز کرده گوشه خیابون -
یامی تو مسئول جمع کردن و سامان دادن به حیوانات ولگرد خیابونی نیستی...هستم...نیستی...هستم اصلا" به تو چه!
.میتونم کمکت کنم؟ گربه جان؟ می تونم کمک ات کنم؟ داری خیس میشی ...بیا زیر چتر من
تو که چتر نداری
.به من اعتماد کن
چرا باید اعتماد کنم؟-
خوب ...چون ....من یامی هستم
-باشه اعتماد می کنم. میدونی؟ من همه چیزم رو باختم
خوب دوباره بدست میاری ...بهترش رو.. باور نمیکنی؟
-نه ...چرا باید باور کنم؟
خوب ... چون...من
-آها چون تو یامی هستی
کِر کِرِ خنده به آسمان و او فراموش کرد که باخته بوده است ومن هم فراموش کردم که سگ ام در خانه شاید سوت کتری را تحمل کند اما از تنبلی از جایش بلند نمی شود . نکند خانه ام بسوزد؟
با نگرانی از روی نیمکت نیمه خیس پارک بلند شدم :" خوب من باید برم... فراموش نکنی چی گفتم و کلا" فراموشش کن ... .هروقت دیگه هم خواستی باهام حرف بزنی می تونی
-کِی مثلا"؟
هر وقت که تو بخوایی. راستی اسمت چی بود؟
من عباس زاده هستم-
اوه آقای عباس زاده. بله ... خوشحال شدم
گربه ملوسی بود و حرف میزد ...خیلی ... خیلی زیاد حرف میزد.. و این یکی از چیز هایی بود که تمکین نمی شدم
دلم غیژ و ویژ می رفت از بوی مرطوب خیانت
این خیانت بود؟ نه خیانت یعنی جایگاه کسی را فروختن در حالیکه خودش خبر ندارد
پس این خیانت نبود؟ -بود ... نبود دیوانه جایگاه رِج در سگدانی است و او گربه ای است برای بیرون سگدانی
تازه او هم جنس من است و یک گربه می تواند در شرع با یک گربه باشد و اشکال ندارد. حاجیه یامی السادات میر فندِرِسکی فتوا دادند که حلال است. به شادی
کلید در جا کلیدی نمی چرخد پس کلید پشت در است من زود آمدم پس حتما" رِج ماده سگ آورده منزل و دارد ترتیب اش را میدهد... عقل یک ضعیفه از این احتمال بیشتر را نمی دهد حتی وقتی دزد گوشی موبایل طرف مربوطه را قاپیده باشد هم همین فکر اول به سراغمان می آید.. کلید را در می آورم و دوباره می چرخانم و اینبار دارد می چرخد اما سفت است
خودش در را باز می کند و هیچ نمی گوید ... لب و لوچه آویزان و موهای درهم و برهم نشان می دهد که حتما" با ماده سگی خوابیده است... اه یامی حالم را بهم زدی ... از خودت خجالت بکش
-سیگار گرفتی یامی؟
آخ... یادم رفت عزیزم . الان برات شام درست می کنم تو این فاصله تو هم برو بیرون یه هوایی بخور. نمی دونی چه هوایی شده ... پائیزییییییییییییییییییییییییییی! عشقولانههههههههههههههههههههههه
تورو خدا ادای این مرتیکه رو در نیار. . حالم بهم می خوره
-چرا ؟ چون اونروز تحویل ات نگرفت؟
- نه چون تورو زیاد تحویل گرفت! همین رو می خواستی بشنوی؟
آره آره آره آره ..آییییییییییییییییییییییییییییییی چیکار کردی چوله سگ ... به خدا برگردی یه جای سالم رو تن ات نمی گذارم
-(داد میزد تو راهرو):" تاکسی خالی رو از پیرزن نترسون
-دیوانه بی آبرو داد نزن
.....
وقتی برگشت صدای کلید رو شنیدم و قطع کردم و رو حافظه شماره شاینی رو گرفتم .. اون به این قضیه عادت داشت. یه دستم شیشه شور بود و با اون دستم رو میز رو پاک می کردم و البته تلفن هم سر جای همیشگی بود ..بین شونه و صورت - میدونی شاینی خیلی وقته که یه مسافرت درست حسابی با هم نرفتیم . اونم می گفت آره جون عمه وسطی خودت و عمه ... رِج. این دفعه چه کلکی می خوای بزنی؟
سر ظفرِ جاش من درست بلد نیستم. اما فردا با هم میریم اگه بخوای!!! سرش رو آورد جلوی گوشی که بشنوه اما نمیدونست که من و شاینی شیطون رو درس میدیم و کلمه ظفر برای خودش معنی داره
صدای شاینی رو که شنید صورت اش در هم رفت
چپ چپِ حق به جانبی گرفتم و گفتم. شاینی من بعدا" بهت زنگ می زنم
تو دنبال چی هستی رِج؟ سوتی؟ من سوتی نمی دم اما تو آزادی بدون سوتی هر وقت که بخوای از این در بری و
.. هر وقت که بخوای برگردی مثل هتل! البته با پیشخدمت کمر باریک خوبه یا بده؟
جواب من فقط سکوت بود مثل همیشه! حرف نزدن... حرف نزدن و هیچ چیز گفتن
پس من حق دارم اگر برای خودم یه گربه سخنگو داشته باشم. پس من حق دارم اگر اوقاتی رو برای خودم بگذارم کنار که با کسی حرف بزنم که اون هم با من حرف بزنه و من هم حرف بزنم تا وقتی که از حرف زدن سیر بشم و به قول رِج پنجول بکشم و برگردم تو سگدونی خودم
..****************************..
خوب کجا بریم؟
این سوال سختیه و قبول نیست .. من جواب نمیدم
چرا همه کارای سخت رو آقایون باید انجام بدن؟
-چونکه خانوم ها یه جورایی یامی هستن
خوب شد گفتی یامی داشت اسم ات یادم میرفت .. آخه خیلی طول کشید قرارمون
هیچ کس اسم منو یادش نمیره گربه بی تربیت ... یه موزیک بذار
-نه میخواییم حرف بزنیم
واقعا" دلم می خواست بغل اش کنم و از خوشحالی گازش بگیرم و اون چیزی در این باره فهمید چون خیلی زیبا خندید
ما خیلی گفتیم و خیلی سبک شدیم اما من یه چیز هایی رو دروغ گفتم تا خیلی زیر سوال نرم که اگه یه سگ با تمام تعاریفی که من ازش کردم تو خونه است و انتظار منو می کشه پس من اینجا چیکار می کنم؟
ما حرف های جالبی برای هم داشتیم و دل کندن مون از حرف زدن خیلی سخت بود .. هر بار که خداحافظی میکردیم یه چیزی میگفتیم که خودش تبدیل می شد به یه صحبت طولانی و ...با زنگ رِج با خوشحالی مجبور شد منو ببره کافه اونطرف شهر و بالاخره از هم جدا شدیم
............
اینجا که کسی نیست؟ چرا اومدیم اینجا اگه فقط خودمون بودیم؟
من می خوام اینجا باشم امشب
خوب میرفتیم خونه
من می خوام اینجا باشم امشب
خوب ...باشیم . چه خبر؟ کار چه خبر؟ خبری نشد از اون بوفالویی که قرار بود برات کار بگیره؟
من می خوام اینجا باشم امشب و بیخیال
خوب ... هستیم ..هیچی نگم؟ ما نباید مثل همه با هم حرف بزنیم؟
سکوت و نگاه بی تفاوت و پک به سیگار و دوباره سکوت و نگاه به پیش خدمت و سکوت
حتما" درست میگی
چی رو؟
همین هایی که الان نگفتی ...من خنده کردم اما اون پوزخند زد
-انتخاب کردی؟
آره.
-چی؟
نمیگم چون تقلب می کنی.
دوباره پوزخند زد و سیگارش رو تو زیرسیگاری چلوند . دستهاش رو گذاشت رو میز و گفت: " تو میخوای ما چیکار کنیم؟
پوزخند زدم و هیچی نگفتم
تو فکر میکنی عمه من ج... است؟-
اینو که کسی شک نداره و همه می دونند
من جدی حرف میزنم-
خوبه. اما جواب سوال ات بطور جدی همین بود. ببین عزیزم تو یا با من حرف نمیزنی جدیدا" یا حرف هاتو مرموز میزنی که من برای این حرفها ساخته نشدم... حالا واضح بگو
- واضح اش اینه که تو دیگه یامی دوست داشتنی من نیستی ... تو تغییر کردی.. حتی وقتی پیش من می خوابی هم دیگه اون یامی نیستی-
. تو چی رِج؟ تو تغییر نکردی؟ .
جواب منو با سوال نده -
تو سوال نکردی. حکم دادی بدون اینکه اجازه بدی من از خودم دفاع کنم.
- برات غریبه ام ؟ دیگه برات جذابیتی ندارم؟ کسی هست؟-
در دلم گفتم کسی یا کسانی؟ و در دلم خندیدم نگو که فرمان به لب ها داده شده و اونها هم خنده کرده بودند به شادی..
من چیزی احساس نمی کنم رِج جز اینکه این حرف هارو که دارم از تو میشنوم از زبون یه بنده خدای دیگه ای شنیدم ...حدودا" دو سال .پیش جلوت نشسته بود و این هارو میگفت اما تو هیچی نمی گفتی چون گرم بودی و فکر میکردی همیشه تو هستی که ...من
همیشه من هستم که...چی؟ تموم اش کن ...من چی؟-
. اصلا" نمی خوام حرف بزنم
میزنی! چون دیگه جایی نیست که حرف بزنیم-
آها خوب اینو بگو که تو امشب برنامه ای داری و خونه نمیایی...لازم به این همه فیلم نبود که منو بکشی اینجا.. میگفتی خیلی راحت! منم دیگه پاپیچ ات هم نمی شم که کجا میری؟ تو می تونی آزادی های فردی خودت رو داشته باشی
که تو هم آزادی های فردی تو داشتی باشی؟ وقتی میگم تو عمه منو چی فرض کردی و تو می خندی اشتباه نمیگم ! گوش کن ببین -
چی میگم......تهدید کرد.. حرف زد.. یادآوری کرد.. با مهربونی حرف زد.. تند حرف زد.. باهام حرف زد و پیشخدمت سواستفاده چی هم هر نیم ساعت دم میز ما بود که خدایی نکرده چیزی کم نداشته باشیم. دلم می خواست خفه اش کنم وقتی رشته کلام اش رو پاره میکرد .. نمی خواستم حتی پلک بزنم تا حرکت لبهاش رو از دست ندم این یک ذره حسادت و شک مار رو هم از تو لونه اش میکشه بیرون و زبون رِج رو به کار انداخته بود و احساسات اش رو غلغلک داده بود. درباره من فکر کرده بود
.................
ساعت یازده بود که بسیار خسته رسیدیم خونه. رِج با من خیلی حرف زد خیلی زیاد! با گوش هام کلمات اش رو می بلعیدم
گفت: "جایگاه تو رو برای من هیچ کس نمی تونه پر کنه ومن این جایگاه رو به کسی نمی فروشم. می فهمی یامی؟؟؟
.نویسنده این داستان که من باشم یعنی "یامی" دیگه بهش اجازه نداد که حرف بزنه و دهن اش رو بست
.آفتاب عالم تاب به کمک رِج اومد و دهن سرویس شده اش رو از دست یامی نجات داد
.اون گربه کی بود و حرف های رِج درباره چی بود؟ جواب این سوال ها رو در دو پست آینده یعنی بارزار چهار و پنج دنبال کنید


Friday, April 18, 2008

بارزار- قسمت دوم

اولش ذوق مطلق بود و شوق، هر چی به روز نمایشگاه بیشتر نزدیک می شدیم نبودنش رو بیشتر حس می کردم
با خودم حرف می زدم و می خندیدم یا تکرار خاطره هام رو به عبارت کلوچه شخم زدن خاطراتم رو بلند بلند فکر می کردم و لب و لوچه ام که آویزون می شد رِیچل بهم یاد آوری می کرد که سرِ کار هستم
رِج مثل برق رفته بود وقتی آخرین شمع رو با هم فوت کردیم و خوابیدیم و صبح تاریک اون روز ...بله
از اونروز به بعد دل من فقط با یه شمع روشن بود و این گرمی به سبک رمانتیسم در نوع خودش بی نظیر بود
با تجربه ای از آن حمام در اصفهان دارم هرگز نمیگذارم کسی کند و کاوش کند تا این راز عجیب رو پیدا کنه
گاهی اوقات تو تاریکی پام گیر می کرد و می افتادم زمین..هر دفعه یک جای بدنم کبود می شد اما این کجا و آن کجا
با این نور کم و شومینه دلم، خیلی حال می کردم.
خیلی شبها به عشق بازی و بی خیالی گذشت اگرچه ساعت ها کم آوردند
چمدونم رو جلوی شومینه باز کردم و کیسه های قبلی رو از توش درآوردم به کنایه گفتم دیگه نمی خواهی بری تو چمدونم رِج؟ ایندفعه جا زیاد داره ها؟
- من با زخم زبونات رفیقم...این سفر می خوای مرهم بگذاری رو زخمم یامی! می فهمی؟
کاش می شد نری و به من ...هیچی بیخیال... برو راهت رو پیدا می کنی.. نمی خوام بیام فرودگاه.. اشکالی که نداره؟
- نه هیچ اشکالی نداره رِج..هیچوقت هیچی برام مشکل تر از این نبوده که تو...می فهمی؟ تازه خواهر خانوم هم گفته اگه تو بیایی فرودگاه اون میره..می بینی همه چی جور میشه به هم رِج
چمدون رو به زور بستیم، در شمع بارون آرام آرام به سقف رسیدیم و باز سقوط دلنشین همگام و همزمان با شمع ها
..........
دیدن بچه های کافه روشنفکری تو فرودگاه برام از همه گالکسی های فری شاپ هم شیرین تر بود و جای خالی اون از تمام بادام های تلخ ظرف های آجیل دنیا تلخ تر
نامی گوش دراز: من ازت خداحافظی نمی کنم چون دیپورت میشی و پس فردا کافه ای
با خانم مجلل و سگ مربوطه خداحافظی کردم و اونها رفتند و من رو با این همه لطف شرمنده کردند که این همه راه رو آمدند بدرقه.
چشمام آروم نمی گرفت و خودم هم...بین خانواده و دوستام رژه می رفتم و شاینی بهم گوشزد میکرد که آروم باشم و انقدر خودم رو منتظر نشون ندم و به عبارتی تابلو نکنم این دم آخر
تپلی با صدای بریده بریده : دلم برات تنگ می شه . زیاد بیا تو نت ببینیمت. نامی که گویا فکر می کنه اگه حرف نزنه بهش می گن لال : ما هم از فردا شب می ریم کافی نت می شینیم.......
و صداهای مختلف که جدا" صاحبانشون یادم نمی یاد چون حواسم به اون دور دورا بود و چشمام چرخان به عقب و جلوو حتی بالا که شاید چیزی که پدر یادش رفته از سقف بچکه
-مواظب پسرت باش که زیاد چشم چرونی نکنه
-اگه به باباش رفته باشه که نمی شه کاریش کرد
-اگه کارت خوب نباشه بر میگردی دیگه؟
-نه استادش خوب بوده، بر نمی گرده (متولد عقرب تخصص در اینگونه نیش ها رو از ستاره اش به ارث برده بود) خار های رز سیاه توی دستش که رفت توی بدنم رو با برقی در چشم هاش نشانم داد و خندید.
-اومده؟ نه؟ اینو اون داده به تو.! الان کجاست؟
خیلی تشنه بودیم یا اصلا" مهم نبود که اگر ببینند با ما چه می کنند خیالمان راحت تر از آسانسور هایی بود که دوربین مدار بسته دارند. دستشوئی تازه ساز و نوی فرودگاه اولین بوسه ها را نوبر می کرد و ما آخرین ها را آنجا به یادگار
می گذاشتیم...-اگه نمیومدی من ...-هیسسسسسسسس دیگه هیچی نگو.. برو یامی حتی یک کلمه دیگه... خواهش میکنم برو زودتر..بهم زنگ بزن رسیدی..می فهمی؟
اگه دو شات کنیاک خورده بودم و اگه حالم خوب بود سه شات(مگی اکسِنت) هم اینجوری مست و مسخ نمی شدم
آقا شیره ، حاجی عقرب ، خانوم ماهی و ای همه کسانی که دوستان من هستید خداحافظ... اینجوری نگام نکنین لطفا" مواظب اش باشید
............

سه روز دیگه نمایشگاه افتتاح می شد. تا وقتی به چیزی دسترسی نداری یا برات دوره خیلی بزرگ و هیجان آوره و هر چی بهش نزدیک میشی دیگه جذابیتش رو از دست می ده...یک جمله در تمام کادر هایی که می بندم میاد جلوی لنز که" خیلی دوست دارم نمایشگاه بزنی" و امروز این اتفاق افتاد و من برای تو کارت نوشتم رج و این کارت منتظره تا به تو برسه اما به کجا باید بفرستم با چه پیکی و کدوم چاپار لیاقت این رو داره که اولین کارت رو برای تو بیاره و تورو برای من؟
با یادآوری مجدد رِیچل یادم افتاد که دوباره با خودم خندیدم یا آویزون شدم.
آقای دونر کارت ها رو روی میز دید و گفت اونهایی رو که نزدیک به ایشونه بدم که برام ببره چون برای پست دیره
یکی از کارت ها رو برداشت : بالاخره اسمش رو گذاشتی "بهترین بابای دنیا" چه ربطی داره به موضوع عکس ها؟
-فعلا" همه چیز ربط اش به ارتباطشه
طرح روی کارت رو از یکی از کتاب های بچگی هام انتخاب کردم عکسی از پسری که روی کله باباش معلق زده بود تا بابای کچل اش مو داشته باشه اما وقتی عکس رو بریدن پسر کچل افتاده بود اما بابا از عکس راضی بود
گفتم :مرسی دونر ..کاش این نمایشگاه تو ایران بود.
-بله، می فهمم. دل ات می خواست خانواده ات هم بودند.نه؟
خیلی وقیحانه بود اما گفتم: نه راستش اصلا" به اونها فکر نمی کردم..البته اگه اونها بودند که خوب بود.پنج تایی عکس رو دست می رفت...(جو سنگین شد از این همه بی محبتی من نسبت به عزیزانم و اضافه کردم..) ..حداقل و خودم خندیدم
بعد از کار دونر ازم خواست تا ماجرای عنوان عکس رو براش بگم . گوش مفت ایرانی و زبان بی رحم بکار افتادند و ... آقای دونر یک هو زد تو سرش و لیوان چای منو برداشت و گفت الان برمی گردم.
در حالیکه می رفت داد زدم: من چایی سرد می خورم ممنونم زحمت نکشید
-میدونی یامی خیلی از عشاق چایی با خاک سیگار خوردند و نمردند اما شک دارم تو از این احساس ات جان سالم به در ببری. یه سایتی، چیزی از کارای این بهترین بابای دنیا میشه دید؟
.....
بازدید کننده ها بیشتر از دوستان و آشنایان آقای دونر بودند. حکایت ما اینجا شده شوهر نازی خانوم عزیز نسین
معرفی می کنم یامی... کمی مکث ...از همکاران آقای دونر
بیشترین سوالها درباره اسم نمایشگاه بود تا خود عکس ها، وقتی خیال شان راحت میشد یا بهتر بگم فضولی شان میخوابید با دقت بیشتری به عکس ها نگاه میکردند و نظراتشون رو در حالیکه از در خارج می شدند با یک کلمه اظهار می کردند
از بین این نظرات به چند تا" جالبه" بر خوردم و این کلمه آشنا رو با خنده به فارسی تکرار کردم...جالبه از زبان رج مثل کلمه "انشالله" اعراب بود به جای آره یا نه! هیچی نمی شد ازش فهمید...
صبح رو با خنده های زورکی شروع کرده بودم از همان هایی که توی کلیسا بهمون یاد میدهند مثل پاک بودن زورکی و مثل اون جمله که هر هفته بعد از اعتراف مثل پتک می خورد تو سرم" بالاخره باید روزی تموم بشه..."و باعث شد دیگه اعتراف نکنم جز به خودِ خودِ پدر که پادشاه احساس من بود و لیدر قلبم..هللویاه
ساعت 7.5 بود. دقایق سنگین رفتن بود و سبد گل به شکل قلب تو پر از رز کبود که پشتش یک آدم 1.5 متری قرار داشت از در اومد تو...خوب معلوم بود که از طرف دونر بود شکی در این مسئله نبود اما آدرس روی کارت میگفت ایران و امضا از طرف "بهترین بابای دنیا"...چه کار کثیفی از سر دلسوزی برام کردین آقای دونر. من به این چیز ها احتیاجی ندارم. من اونروز به شما گفتم تا بدونید با حس ام حال می کنم!
نمی دونم چند دسیبل صدام پایین اومده بود که از حد آستانه شنوایی خودم هم زده بود بالا...چشم ها رو بسته بودم و چاک دهنم رو باز کرده بودم. ولی به به.. ایشون همونطور آرام و چاق لبخند می زدند.
عصبانی که هستم بیشتر غذا می خورم. پسرم رو هم گذاشتم روی میز پیش خودم و کلی با هم گپ زدیم دلمون برای هم تنگ شده بود چون ما همیشه با هم بودیم و امروز اون تو خونه تنها بود.
- میدونی عزیزم؟
با همون لحن پدرش گفت: چیه مامانی؟
-اگر پدرت اینجا بود همینکار رو می کرد اما من دلم نمیخواد کسی از نبودش سو استفاده کنه و جای اونو بگیره ولی از طرز حرف زدنم با دونر خوشحال نیستم...البته هیچ انسانی بعد از کار زشت و چزوندن دیگرانی که مثل خودش هستند شادی درونی نداره فقط میخواد اون لحظه کاری کرده باشه..ممم مگه نه پسرم؟
-بله مامانی..همینطوره
-خوب من الان خسته ام و می خواهم عمیق بخوابم و برم به عمق چیزی جدی مثل مارکس که رفت به اعماق جامعه و مثل فروید .......با این فکر ها خوابیدم و صبح با صدای فوکو بیدار شدم:" هی این همه عمیق شدن لازم نیست ..مگر تو معدنچی هستی؟ بیدار شو و بیا رو سطح در این زمان چیزهای مهم تری هم هست.
-ببخشید اقای فوکو مهمتر از اینکه وقت ندارم حتی موهامو شونه کنم؟
............

-اثر خوبیست ولی من با جنگ در کل مخالفم.
- حتی اگر جنگ برای از بین بردن عفونت های از بین برنده باشد برای آیندگان؟ (من گفتم).
-مگر همچین جنگی هم هست؟
-بله حتما" هست. جنگ هایی هست که می شود به سربازانش که کشته شده اند افتخار کرد مثل جنگ جهانی دوم و اخیرا" همین جنگ های...
-اما آنها کشته شده اند در حالی که حق زندگی داشتند مثل من و شما !
- اگر می دانستم که برای چه زنده هستم حتما" ترجیح می دادم برای آینده پسرخودم و حتی پسر شما کشته شوم تا اینکه برای پر کردن جیب خودم و عائله ام مثل بوفالو ها برای لاشخور های بی سواد رای جمع کنم. البته شما کشور بیطرفی هستید و منشاء صلح و دوستی خاورمیانه به همین علت شاید طعم حرف های من براتون گزنده باشه ولی از اینکه افتخار دادید و تشریف آوردید بسیار ممنونم.
در اینجا بود که دونر با خنده زورکی اش خودش را قاطی کرد.
-بله باید خاطر نشان کنم که یامی بسیار حساس و هه هه هه...کمی عجوله و همین باعث میشه که رنجشی در حرفهاش احساس بشه و خودش هم می دونه که کسی مقصر نیست بلکه خود ملت ها هستند که برای دولت ها تصمیم می گیرند و بالعکس هم هست...همممم تشریف بیارید من یکی از پرتره هایی که بازسازی از یک بازسازی دیگر دهه شصتی است رو به شما نشون بدم یک پارودیسم از نظر من بسیار ظریف و زیباست...دنبالشون نرفتم چون از اینکه به بیننده حقنه کنی که این را ببین برای این! هیچ لذتی بهم دست نمیده.

گالری خلوت بود و سوت زنان ایمیل هامو چک میکردم و چند تا نظر و نامه شاینی..تبریک و نامه رِج مثل همیشه کوتاه تر از چیزی که انتظارش رو داشتم ولی لرزاننده تر از همیشه. دونر می خواسته اون رو بیاره اینجا... اونها با هم کلی حرف زده بودند و دونر بیچاره...وای خیلی کثافتی یامی پس جمله ای که به سناتور می گفت در مورد من درست بود..." همین باعث میشه که رنجشی در حرف هاش احساس بشه در حالیکه کسی مقصر نیست" اوه خدای بزرگ منو بکش وقتی اینقدر نمک نشناسم...صدای اونور خط بی شمارگی منو شناخته بود ...وقتی در یک جمع فقط تو هستی که اسم نداری پس بطرز تابلویی تو هستی...-یامی؟ صدات نمیاد ..من براش توضیح دادم که چرا نمی تونم بیام..امیدوارم خوشت اومده باشه..میشنوی؟ کجایی؟
-من دارم داد می زنم رِج............د...د...رِج..ممنونم. همش رو پرپر میکنم و نصف اش روبا موهام برات می فرستم.
اگر فقط دو دقیقه فکر کرده بودم اونروز میفهمیدم که رز سیاه یعنی هدیه ای از طرف فقط و فقط اون و البته که قلب بودنش تو ذوق می زند که نمی شه به دونر بیچاره خرده گرفت. اون که با رِج زندگی نکرده بود که بدونه مثل اون چه جوری با یک کیسه از گل و موی خودش سورپریزت کنه...شاید 180 سال دیگه وقتی کسی داره این کتاب رو با عکس های ما می خونه بفهمه که تو کی بودی و چه کردی و آنها هم بفهمند که نباید خودشون رو توی قوطی کنند و به خودشون و اطرافیانشون ظلم کنند.دیروز گرافیستی کار کنند و فردا سور رئالیستی و پس فردا اکسپرسیونیسم انتزاعی رو عشق است اما امروز میخواهم ذرت بخورم ..آه کاش میشد این تاکسی من را ببرد میلاد نور تا بروم ذرت حسن و پیغام بدهم که من اینجام دو تا گرفتم ولی جایت خالی نیست! اینطور زمینه یک رز سیاه و کبود را روی بدنم طرح ریزی می کردم.... و یا رِج آنجا باشد و با دست جوری بزنم به پشتش که ذرتش بریزد پایین...خوب. دو نفر آمدند تو که شکل خریدار ندارند ولی باعث می شود که اسکیزوفرنی نشوم. هاه
-عکس هستند این ها؟
-بله
- چه جالب
-ممنونم
- این عکس آدم مشهوری است؟
- بله ...یعنی خیر ولی مشهور خواهد شد
-چطور این حرف رو می زنید؟
- چون من مشهور میشوم و اگر من مشهور بشوم از ایشون تشکر می کنم و ایشون هم...آی سه تایی خندیدیم
-شما شوخ طبع هم هستید
در دلم گفتم باید دیروز اینجا می بودی سرکار خانم
-یامی؟ درست گفتم؟
-بله
-من عکس این هنرمندِ "مشهور بعد از این" را می خرم. برایم امضا یش کن و همان جمله را هم بنویس اینجا...کمی اینور تر لطفا

......................
پدر عزیز آسمانی
آنقدر خوبی که برای تشکر از تو لازم نیست دنبال کلمات بگردم اما این را امروز بعد از رفتن آن دو خانوم نوشتم برایت

" خداوندا هستی؟
بهانه هایم را می بینی؟
هر چه می دهی راضی نمی شوم
بیشتر بیشتر..پنج مگ ...نه هشت مگ
بله ده مگ...آخ جون دو دهم دیگه اش
خداوندا هستی؟
آشوبهایم را میبینی؟
هر چه نزدیک تر می شوم باز تر میخواهم
5.6 نه...4 نه...2.8...آخ جون دو تای دیگه اش
خداوندا هستی؟
چرا می خندی؟
چقدر این لبخند آشناست
اوه میدونم..می خوای منو بزنی".

همه تورا دارند
شاید کمی از دیگری بیشتر
تو را دارم
بی نظیرم
در تو شادی دارم
و نصیب فراوانی
از آنچه برایم مقدر کردی
همه را یک جا می بلعم
آمین




Thursday, February 14, 2008

بارزار (قسمت اول)1

یکی از کار هایی که در برنامه های آینده ام برای شما انجام خواهم داد قطع کلی انواع و اقسام تلفن است
هیچ زنگی بی سبب در نمی آید. همه با تو کار دارند . دوست جدیدی به دهکده اضافه شده!
او را نمیفهمم او هم مرا نمی فهمد. او می خواهد بلند بخندد و در مرکز توجه باشد.
من از اینکه انگشت نمای الکی باشم خوشم نمی آید.
لیوانها را میتوانم بشویم جا سیگاریها را هم خالی میکنم کیسه سطل آشغال را هم عوض می کنم
اما این بوی عطر را چکار کنم که توی هوا مانده و خیال رفتن هم ندارد
تمام صبحم را فکر کردم تا بیاید تمام هفته وقتم گرفته می شود تا از ذهنم خارجش کنم
همه چیز جا دارد جز این کتاب ها یی که مخصوصا" آنها را جلو دستم می گذارم تا تمامشان کنم
تمام نمی شوند که هیچ بیشتر هم می شوند ....پاکت هایش را هم جا گذاشته بعضی ها که درشان باز است.بر میگردم به طرف آیینه و به عکسش نگاه میکنم! و به آن لبهای جغول بغول شده ! - ببخشید آیا اجازه دارم که بخوانم؟ آره بابا بخون به حساب من!...پِکی اینها را برای من نوشتی ...ولی چرا پستشان نکرده بودی پدر سگ؟

این مدت که من نبودم فقط می نوشته؟
-" زمانی کوچک بودیم دوست و دشمن برایمان معنایی نداشت . با هم بازی میکردیم جدی نبودیم
خانه ای که ساخته بودیم توالت نداشت و به سر و کله دیگران ...(ببخشید
امروز فرمانده ما را مقابل هم قرار داده است. راهمان جداست و هدفمان هم.
کاش از آینده خبر داشتیم و سگ و گربه بازی نمی کردیم. حالا بالغ شدیم .
راه تو شیشه ای است و کار من سگ کشی! با اینکه می دانم آنها گلوله ای هم برای من کنار گذاشته اند. در باتلاقی افتادم که راه برگشتنش بازهمان فرو رفتن است. یامی عزیزم راهی را که به تو ختم شود می بندم چون اینبار باید به محض دیدنت به تو حمله کنم ...شاید جای دندانهایم آنقدر عمیق باشد که دردش دیگر شیرین نباشد.
همه چیز عوض شد وقتی که ما رشد کردیم. جنگیدیم. تو در جبهه ای دیگر و من در باتلاق سگ کشی
این جبهه دیگر را خودم به تو معرفی کردم همین دیروز ... و فردا ممکن است یکی از این نامه ها همانی باشد که تو را به مهمانی نبودنت دعوت می کنم...تویی که دیشب ادعا میکردی که هرگز سورپریز نخواهی شد!
در بازی افتادم و نمی خواهم تو را هم در این بازی داخل کنم
یامی دیگر جلو چشمم نباش. من را که دیدی فرار کن... می فهمی چه میگویم؟ کاش میفهمیدی... "

نامه ای که تاریخ نداشت ولی به مطلبی اشاره کرده بود که بر می گردد به زمانی که بازی را باختم!
.......
زنگ میزند دوباره این همیشه در دسترس
کاش کسی کاری نداشته باشد
کاش کسی سوال چرت نپرسد
-سلام خانم مجلل... بله حتما". چرا که نه- چشم حتما" میبینمتون...
دیگر بهتر از این نمی شود خوشم می آید گوشی فهمیده ای هستی با تمام پیر بودنت حرفم را گوش میکنی
چیز می فهمی...وقتی میگویم کاش این نباشد و کاش این طور نشود مطلب را سریع می گیری
ممنونم که این بار یک تماس خوب داشتی
تماس هایی که به درد بخور باشند را همیشه اینطور بدون دردسر وصل کن
الان دلم به زود رفتن است و کار گرفتن
در این مدت چقدر دلجویی کردند دوستانم و اصلا" پشتم را خالی نکردند
وقتی که با سابقه ات برای مصاحبه می روی خیلی قدرتمندی ولی وقتی که سابقه یکساله داری و تمامش هم خودت می دانی که کشک است در برابر دیگرانی که آنجا هستند.
تاپ تاپ دلم بر میگردد به ده سال پیش که برای اولین مصاحبه ام رفته بودم
خوبی اش این است که خانم مجلل آنجا هست و ما یک چای با هم خورده ایم
عجب روزی بود آشنایی ما
فکرم این است که خداوند سگ ها را آفرید تا بو بکشند و راه را نشان دهند
آن روز هم سگ هایمان بو کشیدند و هم دیگر را در یک سر بالایی پیدا کردند. خدا قوت! رِج در صابون پز خونه هم با سگ های ولگرد آنجا آشنا در می آید..... و افتادند به گپ زدن
من و او هم به هم لبخند میزدیم
و ...اینطور شد که آنها روز بعد شدند مهمان ما و خانم مجلل هم شد دوست خوب من
سابقه سنگین یکساله ام در کیفم سنگینی میکند
علی رغم میلم این همه توصیه کننده دارم فقط خدا رو شکر که مجلل و دوست هایش با هرچه سگ کشی مخالفند و این خیلی خوب است
....
بسیار هم دلم تاپ و توپ نکرد فقط در خانه از خودش لوس بازی در آورد ه بود
آن هم به خاطر عکس های روی آینه بود
عکس هایم آنقدر زنده هستند و پر از نور زیبا که از توی آن هم نازم را می کشند
بله همه چیز دوستانه و پر لبخند گذشت و...البته صمیمی
گویی که سه بار با هم چایی خورده بودیم
بقول دختر عمو جانم کارمان در مآید وقتی می گویند شما با آقای"اولچست" چه نسبتی دارید؟
خوب این هم حسن دارد، هم به قول او کارمان سخت تر می شود
کسی چه می داند که "اولچست" هر که هست برای خودش هست و ما جور دیگر هستیم ...صبح ها تا بیست بار از این طرف به ان طرف نشویم بیدار نمی شویم. اگرم دل مان بخواهد الان می رویم آنجا...دم رفتن اگر باز این" دل" مان نخواهد نمیرویم آنجا
می مانیم اینجا و با یک تلفن پرواز می کنیم به طرف کافه سوسن با نور قرمز و بنفش و آبی اش
......
دستم می انداختند
- قوره نشده مویز شدی
-از فردا دیگر اینجا نمی آید . می رود "لاوین" می نشیند
- به ما سلام هم نمی کند
جواب نمی دهم و فقط می خندم .راست می گویند خودم را باخته ام
-ایشون حرف نمی زنند تا وکیلشون بیاد
و جدا" حلال زاده از راه میرسد
- آقای وکیل فقط خواهشمندیم اینجا موبایل هاتونو خاموش کنید
جلسه رسمی است و امشب هم مهمان ایشون هستیم
- هر چی دلت می خواد سفارش بده به حساب یامی"کار درست"! خوب این هم یک جور چتر است
- تا دیروز یک چتر باز داشتیم فقط
- امروز همه چترشان را روی من باز کردند..که می شود فدای یک تار موی تو...کچل
...چشم ها به سمت ما بود؟ ون یکاد نبود؟ نمی دانم خر مهره به گردن هایمان آویزان نبود که
- من باید برم ...تو یه دقیقه بیا بیرون!!! خدا نگهدار همه شما...قیافه نگیرید دیگه من متعلق به همه شما هستم.
دیگر کسی به من نگاه هم نمی کرد
نمی دانم چرا همه خجالت کشیدند از اینکه او رفت جز خودش با آن زبان چربش
ونگ موبایل "نامی" درآمد: بچه ها چه با حال! گاو و الاغ و اردک... و خودش خجالت کشید که ادامه بده
متولد عقرب شمع رو خاموش کرد... بلند شد و در یک اقدام انقلابی گفت- پاشین بریم خونه ما...اینجا هم صندلیهاش ناراحته هم اینکه یامی برای شیرینی دادن دلیل نداره انقدر کم خرج کنه
-انقدر تند و محکم گفت که "سرهنگ" خودمان هم تا بحال هم چنان دستور بی بروبرگردی نداده بود
بله حسابی گرم شده بودیم و دنیای بسیار بسیار خوبی بود؟ مثلا".موزیک امروز دیگه از اون ایتس ایتس داراش نبود که قبیله نگورونگورو بریزن وسط و شلنگ تخته بندازند
خیلی آرام و ...ملایم ! و میشد صدای خیابان را هم شنید... خش و خش ..قیژ و قیژ
طبق معمول شیرین ترین عضو ما "نامی گوش دراز"- یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟
--اِوا خاچ به سرم
- فقط یه سگ میتونه اینجوری به در چنگ بزنه
....سِلاااااااااااااام پدرسگ...یادمه مثل چهارپایان گریه می کردم
متولد عقرب می خندید و می گفت" به به بالاخره ترکیدند ایشون!"
...از اون جایی همه چیز در این دهکده عجیب و غریبه ...سورپریزشون هم مثل خودشونه
اول حسابی حال ات رو میگیرن و بعدش یه حال اساسی بهت میدن.

-هفته پیش خود همین خانوم بود که می گفت:" (در حالی که صداشو ریز کرده بود و کله اش رو مثل عروسک های لجباز تکون می داد که ادای منو مثلا" در بیاره) این سورپریز ها دیگه مسخره است...الان دیگه نمی شه کسی رو سورپریز کرد...خوب وقتی درست در اون روز خاص ییهو میگن بریم به "شاینی" یه سری بزنیم معلومه دیگه ...همه اونجا منتظرن...حتما" چراغ ها هم خاموشه و حتما" فشفشه هم دستشونه...جمع کنید بابا ...حداقل من یکی دیگه سورپریز نمی شم"...نمی دونم الان هم سورپریز نشدی! نه؟
فقط دندون هام رو بهش نشون دادم . اونم یواشکی بهم گفت"...می...! (ببخشید نمی گم که چی گفت)
...یادم نیست دقیقا" بقیه چه کار میکردند و چه حالی داشتند
اما من حالم خوب بود
بعدا" فهمیدیم که همه حال شون خوبِ خوب بوده ...از کجا فهمیدیم؟ چون حتی یک عکس هم از اون شب فوکوس نبود
........
شب هایی که خیلی حالم خوبه صبح های خوبی نداره
یک چیزی نگرانم میکنه و دلم غنج میزنه
چای داغ با نبات....یا شربت آبلیموی شیرین
-رج من دیرم شده...دارم میرم؟ میشنوی؟ بیدار شو دیگه! من دیگه نیستم که بیدارت کنم
هوا از دیروز سرد تره... روزهایی که سرد میشه راننده تاکسی ها هم یخ می زنند انگار
خوشبختانه همه دیر رسیده بودند
-یامی جان اینجا وقت رو خودتون تنظیم می کنید .فقط باید حواستون به زمان اتمام پروژه باشه
....
می دونی پدر جان که من همیشه از تو گله مندم
حتی وقتی که طبق لیست من پیش میری!از این همه محبت بی دریغ گله مندم
راستی پدر جان من الان کار دارم و ساعتش هم دست خودمه!!! عجیبه
همنونی هست که می خواستم!!!البته الان وقت تشکر درست و حسابی ندارم
بعدا" خدمت می رسم... راستی! کتابخانه فراموش نشود. چوبی تا سقف و بدون شیشه و...
قبلا" متشکرم... خودت حافظ خودت باش! بااااااااااای

Wednesday, February 13, 2008

عروسک



شنیدن بعضی از کلمات به تنهایی
مثل شنیدن یک داستان طولانی است
که تا انتهای تو کشیده میشود