Thursday, February 14, 2008

بارزار (قسمت اول)1

یکی از کار هایی که در برنامه های آینده ام برای شما انجام خواهم داد قطع کلی انواع و اقسام تلفن است
هیچ زنگی بی سبب در نمی آید. همه با تو کار دارند . دوست جدیدی به دهکده اضافه شده!
او را نمیفهمم او هم مرا نمی فهمد. او می خواهد بلند بخندد و در مرکز توجه باشد.
من از اینکه انگشت نمای الکی باشم خوشم نمی آید.
لیوانها را میتوانم بشویم جا سیگاریها را هم خالی میکنم کیسه سطل آشغال را هم عوض می کنم
اما این بوی عطر را چکار کنم که توی هوا مانده و خیال رفتن هم ندارد
تمام صبحم را فکر کردم تا بیاید تمام هفته وقتم گرفته می شود تا از ذهنم خارجش کنم
همه چیز جا دارد جز این کتاب ها یی که مخصوصا" آنها را جلو دستم می گذارم تا تمامشان کنم
تمام نمی شوند که هیچ بیشتر هم می شوند ....پاکت هایش را هم جا گذاشته بعضی ها که درشان باز است.بر میگردم به طرف آیینه و به عکسش نگاه میکنم! و به آن لبهای جغول بغول شده ! - ببخشید آیا اجازه دارم که بخوانم؟ آره بابا بخون به حساب من!...پِکی اینها را برای من نوشتی ...ولی چرا پستشان نکرده بودی پدر سگ؟

این مدت که من نبودم فقط می نوشته؟
-" زمانی کوچک بودیم دوست و دشمن برایمان معنایی نداشت . با هم بازی میکردیم جدی نبودیم
خانه ای که ساخته بودیم توالت نداشت و به سر و کله دیگران ...(ببخشید
امروز فرمانده ما را مقابل هم قرار داده است. راهمان جداست و هدفمان هم.
کاش از آینده خبر داشتیم و سگ و گربه بازی نمی کردیم. حالا بالغ شدیم .
راه تو شیشه ای است و کار من سگ کشی! با اینکه می دانم آنها گلوله ای هم برای من کنار گذاشته اند. در باتلاقی افتادم که راه برگشتنش بازهمان فرو رفتن است. یامی عزیزم راهی را که به تو ختم شود می بندم چون اینبار باید به محض دیدنت به تو حمله کنم ...شاید جای دندانهایم آنقدر عمیق باشد که دردش دیگر شیرین نباشد.
همه چیز عوض شد وقتی که ما رشد کردیم. جنگیدیم. تو در جبهه ای دیگر و من در باتلاق سگ کشی
این جبهه دیگر را خودم به تو معرفی کردم همین دیروز ... و فردا ممکن است یکی از این نامه ها همانی باشد که تو را به مهمانی نبودنت دعوت می کنم...تویی که دیشب ادعا میکردی که هرگز سورپریز نخواهی شد!
در بازی افتادم و نمی خواهم تو را هم در این بازی داخل کنم
یامی دیگر جلو چشمم نباش. من را که دیدی فرار کن... می فهمی چه میگویم؟ کاش میفهمیدی... "

نامه ای که تاریخ نداشت ولی به مطلبی اشاره کرده بود که بر می گردد به زمانی که بازی را باختم!
.......
زنگ میزند دوباره این همیشه در دسترس
کاش کسی کاری نداشته باشد
کاش کسی سوال چرت نپرسد
-سلام خانم مجلل... بله حتما". چرا که نه- چشم حتما" میبینمتون...
دیگر بهتر از این نمی شود خوشم می آید گوشی فهمیده ای هستی با تمام پیر بودنت حرفم را گوش میکنی
چیز می فهمی...وقتی میگویم کاش این نباشد و کاش این طور نشود مطلب را سریع می گیری
ممنونم که این بار یک تماس خوب داشتی
تماس هایی که به درد بخور باشند را همیشه اینطور بدون دردسر وصل کن
الان دلم به زود رفتن است و کار گرفتن
در این مدت چقدر دلجویی کردند دوستانم و اصلا" پشتم را خالی نکردند
وقتی که با سابقه ات برای مصاحبه می روی خیلی قدرتمندی ولی وقتی که سابقه یکساله داری و تمامش هم خودت می دانی که کشک است در برابر دیگرانی که آنجا هستند.
تاپ تاپ دلم بر میگردد به ده سال پیش که برای اولین مصاحبه ام رفته بودم
خوبی اش این است که خانم مجلل آنجا هست و ما یک چای با هم خورده ایم
عجب روزی بود آشنایی ما
فکرم این است که خداوند سگ ها را آفرید تا بو بکشند و راه را نشان دهند
آن روز هم سگ هایمان بو کشیدند و هم دیگر را در یک سر بالایی پیدا کردند. خدا قوت! رِج در صابون پز خونه هم با سگ های ولگرد آنجا آشنا در می آید..... و افتادند به گپ زدن
من و او هم به هم لبخند میزدیم
و ...اینطور شد که آنها روز بعد شدند مهمان ما و خانم مجلل هم شد دوست خوب من
سابقه سنگین یکساله ام در کیفم سنگینی میکند
علی رغم میلم این همه توصیه کننده دارم فقط خدا رو شکر که مجلل و دوست هایش با هرچه سگ کشی مخالفند و این خیلی خوب است
....
بسیار هم دلم تاپ و توپ نکرد فقط در خانه از خودش لوس بازی در آورد ه بود
آن هم به خاطر عکس های روی آینه بود
عکس هایم آنقدر زنده هستند و پر از نور زیبا که از توی آن هم نازم را می کشند
بله همه چیز دوستانه و پر لبخند گذشت و...البته صمیمی
گویی که سه بار با هم چایی خورده بودیم
بقول دختر عمو جانم کارمان در مآید وقتی می گویند شما با آقای"اولچست" چه نسبتی دارید؟
خوب این هم حسن دارد، هم به قول او کارمان سخت تر می شود
کسی چه می داند که "اولچست" هر که هست برای خودش هست و ما جور دیگر هستیم ...صبح ها تا بیست بار از این طرف به ان طرف نشویم بیدار نمی شویم. اگرم دل مان بخواهد الان می رویم آنجا...دم رفتن اگر باز این" دل" مان نخواهد نمیرویم آنجا
می مانیم اینجا و با یک تلفن پرواز می کنیم به طرف کافه سوسن با نور قرمز و بنفش و آبی اش
......
دستم می انداختند
- قوره نشده مویز شدی
-از فردا دیگر اینجا نمی آید . می رود "لاوین" می نشیند
- به ما سلام هم نمی کند
جواب نمی دهم و فقط می خندم .راست می گویند خودم را باخته ام
-ایشون حرف نمی زنند تا وکیلشون بیاد
و جدا" حلال زاده از راه میرسد
- آقای وکیل فقط خواهشمندیم اینجا موبایل هاتونو خاموش کنید
جلسه رسمی است و امشب هم مهمان ایشون هستیم
- هر چی دلت می خواد سفارش بده به حساب یامی"کار درست"! خوب این هم یک جور چتر است
- تا دیروز یک چتر باز داشتیم فقط
- امروز همه چترشان را روی من باز کردند..که می شود فدای یک تار موی تو...کچل
...چشم ها به سمت ما بود؟ ون یکاد نبود؟ نمی دانم خر مهره به گردن هایمان آویزان نبود که
- من باید برم ...تو یه دقیقه بیا بیرون!!! خدا نگهدار همه شما...قیافه نگیرید دیگه من متعلق به همه شما هستم.
دیگر کسی به من نگاه هم نمی کرد
نمی دانم چرا همه خجالت کشیدند از اینکه او رفت جز خودش با آن زبان چربش
ونگ موبایل "نامی" درآمد: بچه ها چه با حال! گاو و الاغ و اردک... و خودش خجالت کشید که ادامه بده
متولد عقرب شمع رو خاموش کرد... بلند شد و در یک اقدام انقلابی گفت- پاشین بریم خونه ما...اینجا هم صندلیهاش ناراحته هم اینکه یامی برای شیرینی دادن دلیل نداره انقدر کم خرج کنه
-انقدر تند و محکم گفت که "سرهنگ" خودمان هم تا بحال هم چنان دستور بی بروبرگردی نداده بود
بله حسابی گرم شده بودیم و دنیای بسیار بسیار خوبی بود؟ مثلا".موزیک امروز دیگه از اون ایتس ایتس داراش نبود که قبیله نگورونگورو بریزن وسط و شلنگ تخته بندازند
خیلی آرام و ...ملایم ! و میشد صدای خیابان را هم شنید... خش و خش ..قیژ و قیژ
طبق معمول شیرین ترین عضو ما "نامی گوش دراز"- یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟
--اِوا خاچ به سرم
- فقط یه سگ میتونه اینجوری به در چنگ بزنه
....سِلاااااااااااااام پدرسگ...یادمه مثل چهارپایان گریه می کردم
متولد عقرب می خندید و می گفت" به به بالاخره ترکیدند ایشون!"
...از اون جایی همه چیز در این دهکده عجیب و غریبه ...سورپریزشون هم مثل خودشونه
اول حسابی حال ات رو میگیرن و بعدش یه حال اساسی بهت میدن.

-هفته پیش خود همین خانوم بود که می گفت:" (در حالی که صداشو ریز کرده بود و کله اش رو مثل عروسک های لجباز تکون می داد که ادای منو مثلا" در بیاره) این سورپریز ها دیگه مسخره است...الان دیگه نمی شه کسی رو سورپریز کرد...خوب وقتی درست در اون روز خاص ییهو میگن بریم به "شاینی" یه سری بزنیم معلومه دیگه ...همه اونجا منتظرن...حتما" چراغ ها هم خاموشه و حتما" فشفشه هم دستشونه...جمع کنید بابا ...حداقل من یکی دیگه سورپریز نمی شم"...نمی دونم الان هم سورپریز نشدی! نه؟
فقط دندون هام رو بهش نشون دادم . اونم یواشکی بهم گفت"...می...! (ببخشید نمی گم که چی گفت)
...یادم نیست دقیقا" بقیه چه کار میکردند و چه حالی داشتند
اما من حالم خوب بود
بعدا" فهمیدیم که همه حال شون خوبِ خوب بوده ...از کجا فهمیدیم؟ چون حتی یک عکس هم از اون شب فوکوس نبود
........
شب هایی که خیلی حالم خوبه صبح های خوبی نداره
یک چیزی نگرانم میکنه و دلم غنج میزنه
چای داغ با نبات....یا شربت آبلیموی شیرین
-رج من دیرم شده...دارم میرم؟ میشنوی؟ بیدار شو دیگه! من دیگه نیستم که بیدارت کنم
هوا از دیروز سرد تره... روزهایی که سرد میشه راننده تاکسی ها هم یخ می زنند انگار
خوشبختانه همه دیر رسیده بودند
-یامی جان اینجا وقت رو خودتون تنظیم می کنید .فقط باید حواستون به زمان اتمام پروژه باشه
....
می دونی پدر جان که من همیشه از تو گله مندم
حتی وقتی که طبق لیست من پیش میری!از این همه محبت بی دریغ گله مندم
راستی پدر جان من الان کار دارم و ساعتش هم دست خودمه!!! عجیبه
همنونی هست که می خواستم!!!البته الان وقت تشکر درست و حسابی ندارم
بعدا" خدمت می رسم... راستی! کتابخانه فراموش نشود. چوبی تا سقف و بدون شیشه و...
قبلا" متشکرم... خودت حافظ خودت باش! بااااااااااای

Wednesday, February 13, 2008

عروسک



شنیدن بعضی از کلمات به تنهایی
مثل شنیدن یک داستان طولانی است
که تا انتهای تو کشیده میشود