Friday, April 18, 2008

بارزار- قسمت دوم

اولش ذوق مطلق بود و شوق، هر چی به روز نمایشگاه بیشتر نزدیک می شدیم نبودنش رو بیشتر حس می کردم
با خودم حرف می زدم و می خندیدم یا تکرار خاطره هام رو به عبارت کلوچه شخم زدن خاطراتم رو بلند بلند فکر می کردم و لب و لوچه ام که آویزون می شد رِیچل بهم یاد آوری می کرد که سرِ کار هستم
رِج مثل برق رفته بود وقتی آخرین شمع رو با هم فوت کردیم و خوابیدیم و صبح تاریک اون روز ...بله
از اونروز به بعد دل من فقط با یه شمع روشن بود و این گرمی به سبک رمانتیسم در نوع خودش بی نظیر بود
با تجربه ای از آن حمام در اصفهان دارم هرگز نمیگذارم کسی کند و کاوش کند تا این راز عجیب رو پیدا کنه
گاهی اوقات تو تاریکی پام گیر می کرد و می افتادم زمین..هر دفعه یک جای بدنم کبود می شد اما این کجا و آن کجا
با این نور کم و شومینه دلم، خیلی حال می کردم.
خیلی شبها به عشق بازی و بی خیالی گذشت اگرچه ساعت ها کم آوردند
چمدونم رو جلوی شومینه باز کردم و کیسه های قبلی رو از توش درآوردم به کنایه گفتم دیگه نمی خواهی بری تو چمدونم رِج؟ ایندفعه جا زیاد داره ها؟
- من با زخم زبونات رفیقم...این سفر می خوای مرهم بگذاری رو زخمم یامی! می فهمی؟
کاش می شد نری و به من ...هیچی بیخیال... برو راهت رو پیدا می کنی.. نمی خوام بیام فرودگاه.. اشکالی که نداره؟
- نه هیچ اشکالی نداره رِج..هیچوقت هیچی برام مشکل تر از این نبوده که تو...می فهمی؟ تازه خواهر خانوم هم گفته اگه تو بیایی فرودگاه اون میره..می بینی همه چی جور میشه به هم رِج
چمدون رو به زور بستیم، در شمع بارون آرام آرام به سقف رسیدیم و باز سقوط دلنشین همگام و همزمان با شمع ها
..........
دیدن بچه های کافه روشنفکری تو فرودگاه برام از همه گالکسی های فری شاپ هم شیرین تر بود و جای خالی اون از تمام بادام های تلخ ظرف های آجیل دنیا تلخ تر
نامی گوش دراز: من ازت خداحافظی نمی کنم چون دیپورت میشی و پس فردا کافه ای
با خانم مجلل و سگ مربوطه خداحافظی کردم و اونها رفتند و من رو با این همه لطف شرمنده کردند که این همه راه رو آمدند بدرقه.
چشمام آروم نمی گرفت و خودم هم...بین خانواده و دوستام رژه می رفتم و شاینی بهم گوشزد میکرد که آروم باشم و انقدر خودم رو منتظر نشون ندم و به عبارتی تابلو نکنم این دم آخر
تپلی با صدای بریده بریده : دلم برات تنگ می شه . زیاد بیا تو نت ببینیمت. نامی که گویا فکر می کنه اگه حرف نزنه بهش می گن لال : ما هم از فردا شب می ریم کافی نت می شینیم.......
و صداهای مختلف که جدا" صاحبانشون یادم نمی یاد چون حواسم به اون دور دورا بود و چشمام چرخان به عقب و جلوو حتی بالا که شاید چیزی که پدر یادش رفته از سقف بچکه
-مواظب پسرت باش که زیاد چشم چرونی نکنه
-اگه به باباش رفته باشه که نمی شه کاریش کرد
-اگه کارت خوب نباشه بر میگردی دیگه؟
-نه استادش خوب بوده، بر نمی گرده (متولد عقرب تخصص در اینگونه نیش ها رو از ستاره اش به ارث برده بود) خار های رز سیاه توی دستش که رفت توی بدنم رو با برقی در چشم هاش نشانم داد و خندید.
-اومده؟ نه؟ اینو اون داده به تو.! الان کجاست؟
خیلی تشنه بودیم یا اصلا" مهم نبود که اگر ببینند با ما چه می کنند خیالمان راحت تر از آسانسور هایی بود که دوربین مدار بسته دارند. دستشوئی تازه ساز و نوی فرودگاه اولین بوسه ها را نوبر می کرد و ما آخرین ها را آنجا به یادگار
می گذاشتیم...-اگه نمیومدی من ...-هیسسسسسسسس دیگه هیچی نگو.. برو یامی حتی یک کلمه دیگه... خواهش میکنم برو زودتر..بهم زنگ بزن رسیدی..می فهمی؟
اگه دو شات کنیاک خورده بودم و اگه حالم خوب بود سه شات(مگی اکسِنت) هم اینجوری مست و مسخ نمی شدم
آقا شیره ، حاجی عقرب ، خانوم ماهی و ای همه کسانی که دوستان من هستید خداحافظ... اینجوری نگام نکنین لطفا" مواظب اش باشید
............

سه روز دیگه نمایشگاه افتتاح می شد. تا وقتی به چیزی دسترسی نداری یا برات دوره خیلی بزرگ و هیجان آوره و هر چی بهش نزدیک میشی دیگه جذابیتش رو از دست می ده...یک جمله در تمام کادر هایی که می بندم میاد جلوی لنز که" خیلی دوست دارم نمایشگاه بزنی" و امروز این اتفاق افتاد و من برای تو کارت نوشتم رج و این کارت منتظره تا به تو برسه اما به کجا باید بفرستم با چه پیکی و کدوم چاپار لیاقت این رو داره که اولین کارت رو برای تو بیاره و تورو برای من؟
با یادآوری مجدد رِیچل یادم افتاد که دوباره با خودم خندیدم یا آویزون شدم.
آقای دونر کارت ها رو روی میز دید و گفت اونهایی رو که نزدیک به ایشونه بدم که برام ببره چون برای پست دیره
یکی از کارت ها رو برداشت : بالاخره اسمش رو گذاشتی "بهترین بابای دنیا" چه ربطی داره به موضوع عکس ها؟
-فعلا" همه چیز ربط اش به ارتباطشه
طرح روی کارت رو از یکی از کتاب های بچگی هام انتخاب کردم عکسی از پسری که روی کله باباش معلق زده بود تا بابای کچل اش مو داشته باشه اما وقتی عکس رو بریدن پسر کچل افتاده بود اما بابا از عکس راضی بود
گفتم :مرسی دونر ..کاش این نمایشگاه تو ایران بود.
-بله، می فهمم. دل ات می خواست خانواده ات هم بودند.نه؟
خیلی وقیحانه بود اما گفتم: نه راستش اصلا" به اونها فکر نمی کردم..البته اگه اونها بودند که خوب بود.پنج تایی عکس رو دست می رفت...(جو سنگین شد از این همه بی محبتی من نسبت به عزیزانم و اضافه کردم..) ..حداقل و خودم خندیدم
بعد از کار دونر ازم خواست تا ماجرای عنوان عکس رو براش بگم . گوش مفت ایرانی و زبان بی رحم بکار افتادند و ... آقای دونر یک هو زد تو سرش و لیوان چای منو برداشت و گفت الان برمی گردم.
در حالیکه می رفت داد زدم: من چایی سرد می خورم ممنونم زحمت نکشید
-میدونی یامی خیلی از عشاق چایی با خاک سیگار خوردند و نمردند اما شک دارم تو از این احساس ات جان سالم به در ببری. یه سایتی، چیزی از کارای این بهترین بابای دنیا میشه دید؟
.....
بازدید کننده ها بیشتر از دوستان و آشنایان آقای دونر بودند. حکایت ما اینجا شده شوهر نازی خانوم عزیز نسین
معرفی می کنم یامی... کمی مکث ...از همکاران آقای دونر
بیشترین سوالها درباره اسم نمایشگاه بود تا خود عکس ها، وقتی خیال شان راحت میشد یا بهتر بگم فضولی شان میخوابید با دقت بیشتری به عکس ها نگاه میکردند و نظراتشون رو در حالیکه از در خارج می شدند با یک کلمه اظهار می کردند
از بین این نظرات به چند تا" جالبه" بر خوردم و این کلمه آشنا رو با خنده به فارسی تکرار کردم...جالبه از زبان رج مثل کلمه "انشالله" اعراب بود به جای آره یا نه! هیچی نمی شد ازش فهمید...
صبح رو با خنده های زورکی شروع کرده بودم از همان هایی که توی کلیسا بهمون یاد میدهند مثل پاک بودن زورکی و مثل اون جمله که هر هفته بعد از اعتراف مثل پتک می خورد تو سرم" بالاخره باید روزی تموم بشه..."و باعث شد دیگه اعتراف نکنم جز به خودِ خودِ پدر که پادشاه احساس من بود و لیدر قلبم..هللویاه
ساعت 7.5 بود. دقایق سنگین رفتن بود و سبد گل به شکل قلب تو پر از رز کبود که پشتش یک آدم 1.5 متری قرار داشت از در اومد تو...خوب معلوم بود که از طرف دونر بود شکی در این مسئله نبود اما آدرس روی کارت میگفت ایران و امضا از طرف "بهترین بابای دنیا"...چه کار کثیفی از سر دلسوزی برام کردین آقای دونر. من به این چیز ها احتیاجی ندارم. من اونروز به شما گفتم تا بدونید با حس ام حال می کنم!
نمی دونم چند دسیبل صدام پایین اومده بود که از حد آستانه شنوایی خودم هم زده بود بالا...چشم ها رو بسته بودم و چاک دهنم رو باز کرده بودم. ولی به به.. ایشون همونطور آرام و چاق لبخند می زدند.
عصبانی که هستم بیشتر غذا می خورم. پسرم رو هم گذاشتم روی میز پیش خودم و کلی با هم گپ زدیم دلمون برای هم تنگ شده بود چون ما همیشه با هم بودیم و امروز اون تو خونه تنها بود.
- میدونی عزیزم؟
با همون لحن پدرش گفت: چیه مامانی؟
-اگر پدرت اینجا بود همینکار رو می کرد اما من دلم نمیخواد کسی از نبودش سو استفاده کنه و جای اونو بگیره ولی از طرز حرف زدنم با دونر خوشحال نیستم...البته هیچ انسانی بعد از کار زشت و چزوندن دیگرانی که مثل خودش هستند شادی درونی نداره فقط میخواد اون لحظه کاری کرده باشه..ممم مگه نه پسرم؟
-بله مامانی..همینطوره
-خوب من الان خسته ام و می خواهم عمیق بخوابم و برم به عمق چیزی جدی مثل مارکس که رفت به اعماق جامعه و مثل فروید .......با این فکر ها خوابیدم و صبح با صدای فوکو بیدار شدم:" هی این همه عمیق شدن لازم نیست ..مگر تو معدنچی هستی؟ بیدار شو و بیا رو سطح در این زمان چیزهای مهم تری هم هست.
-ببخشید اقای فوکو مهمتر از اینکه وقت ندارم حتی موهامو شونه کنم؟
............

-اثر خوبیست ولی من با جنگ در کل مخالفم.
- حتی اگر جنگ برای از بین بردن عفونت های از بین برنده باشد برای آیندگان؟ (من گفتم).
-مگر همچین جنگی هم هست؟
-بله حتما" هست. جنگ هایی هست که می شود به سربازانش که کشته شده اند افتخار کرد مثل جنگ جهانی دوم و اخیرا" همین جنگ های...
-اما آنها کشته شده اند در حالی که حق زندگی داشتند مثل من و شما !
- اگر می دانستم که برای چه زنده هستم حتما" ترجیح می دادم برای آینده پسرخودم و حتی پسر شما کشته شوم تا اینکه برای پر کردن جیب خودم و عائله ام مثل بوفالو ها برای لاشخور های بی سواد رای جمع کنم. البته شما کشور بیطرفی هستید و منشاء صلح و دوستی خاورمیانه به همین علت شاید طعم حرف های من براتون گزنده باشه ولی از اینکه افتخار دادید و تشریف آوردید بسیار ممنونم.
در اینجا بود که دونر با خنده زورکی اش خودش را قاطی کرد.
-بله باید خاطر نشان کنم که یامی بسیار حساس و هه هه هه...کمی عجوله و همین باعث میشه که رنجشی در حرفهاش احساس بشه و خودش هم می دونه که کسی مقصر نیست بلکه خود ملت ها هستند که برای دولت ها تصمیم می گیرند و بالعکس هم هست...همممم تشریف بیارید من یکی از پرتره هایی که بازسازی از یک بازسازی دیگر دهه شصتی است رو به شما نشون بدم یک پارودیسم از نظر من بسیار ظریف و زیباست...دنبالشون نرفتم چون از اینکه به بیننده حقنه کنی که این را ببین برای این! هیچ لذتی بهم دست نمیده.

گالری خلوت بود و سوت زنان ایمیل هامو چک میکردم و چند تا نظر و نامه شاینی..تبریک و نامه رِج مثل همیشه کوتاه تر از چیزی که انتظارش رو داشتم ولی لرزاننده تر از همیشه. دونر می خواسته اون رو بیاره اینجا... اونها با هم کلی حرف زده بودند و دونر بیچاره...وای خیلی کثافتی یامی پس جمله ای که به سناتور می گفت در مورد من درست بود..." همین باعث میشه که رنجشی در حرف هاش احساس بشه در حالیکه کسی مقصر نیست" اوه خدای بزرگ منو بکش وقتی اینقدر نمک نشناسم...صدای اونور خط بی شمارگی منو شناخته بود ...وقتی در یک جمع فقط تو هستی که اسم نداری پس بطرز تابلویی تو هستی...-یامی؟ صدات نمیاد ..من براش توضیح دادم که چرا نمی تونم بیام..امیدوارم خوشت اومده باشه..میشنوی؟ کجایی؟
-من دارم داد می زنم رِج............د...د...رِج..ممنونم. همش رو پرپر میکنم و نصف اش روبا موهام برات می فرستم.
اگر فقط دو دقیقه فکر کرده بودم اونروز میفهمیدم که رز سیاه یعنی هدیه ای از طرف فقط و فقط اون و البته که قلب بودنش تو ذوق می زند که نمی شه به دونر بیچاره خرده گرفت. اون که با رِج زندگی نکرده بود که بدونه مثل اون چه جوری با یک کیسه از گل و موی خودش سورپریزت کنه...شاید 180 سال دیگه وقتی کسی داره این کتاب رو با عکس های ما می خونه بفهمه که تو کی بودی و چه کردی و آنها هم بفهمند که نباید خودشون رو توی قوطی کنند و به خودشون و اطرافیانشون ظلم کنند.دیروز گرافیستی کار کنند و فردا سور رئالیستی و پس فردا اکسپرسیونیسم انتزاعی رو عشق است اما امروز میخواهم ذرت بخورم ..آه کاش میشد این تاکسی من را ببرد میلاد نور تا بروم ذرت حسن و پیغام بدهم که من اینجام دو تا گرفتم ولی جایت خالی نیست! اینطور زمینه یک رز سیاه و کبود را روی بدنم طرح ریزی می کردم.... و یا رِج آنجا باشد و با دست جوری بزنم به پشتش که ذرتش بریزد پایین...خوب. دو نفر آمدند تو که شکل خریدار ندارند ولی باعث می شود که اسکیزوفرنی نشوم. هاه
-عکس هستند این ها؟
-بله
- چه جالب
-ممنونم
- این عکس آدم مشهوری است؟
- بله ...یعنی خیر ولی مشهور خواهد شد
-چطور این حرف رو می زنید؟
- چون من مشهور میشوم و اگر من مشهور بشوم از ایشون تشکر می کنم و ایشون هم...آی سه تایی خندیدیم
-شما شوخ طبع هم هستید
در دلم گفتم باید دیروز اینجا می بودی سرکار خانم
-یامی؟ درست گفتم؟
-بله
-من عکس این هنرمندِ "مشهور بعد از این" را می خرم. برایم امضا یش کن و همان جمله را هم بنویس اینجا...کمی اینور تر لطفا

......................
پدر عزیز آسمانی
آنقدر خوبی که برای تشکر از تو لازم نیست دنبال کلمات بگردم اما این را امروز بعد از رفتن آن دو خانوم نوشتم برایت

" خداوندا هستی؟
بهانه هایم را می بینی؟
هر چه می دهی راضی نمی شوم
بیشتر بیشتر..پنج مگ ...نه هشت مگ
بله ده مگ...آخ جون دو دهم دیگه اش
خداوندا هستی؟
آشوبهایم را میبینی؟
هر چه نزدیک تر می شوم باز تر میخواهم
5.6 نه...4 نه...2.8...آخ جون دو تای دیگه اش
خداوندا هستی؟
چرا می خندی؟
چقدر این لبخند آشناست
اوه میدونم..می خوای منو بزنی".

همه تورا دارند
شاید کمی از دیگری بیشتر
تو را دارم
بی نظیرم
در تو شادی دارم
و نصیب فراوانی
از آنچه برایم مقدر کردی
همه را یک جا می بلعم
آمین