Friday, December 05, 2008

بارزار - قسمت چهارم


من آقای عباس زاده رو به یک ضیافت شام مهمون کردم تا هم رفیقی شده باشیم و هم آشپزیم رو بهش نشون بدم. اون هم حق داره بدونه که دستپخت من چقدر خوشمزه است!
یک کتاب سیاه دارم که از مادرم کِش رفتم اما مال دزدی چقدر می چسبه اونم در لحظه ای که می خواهی سنگ تموم بگذاری
به دنبال یک شام خوش رنگ و لعاب نیم ساعت کتاب ورق میزدم ... باید اونو به دنیای پر رنگ وزیبایی کنتراست دعوت می کردم
چرا غذاهای مامی خوش رنگ در میاد؟ بدون ادیت؟ یا با زعفران؟ مثل شکر در آب چغندر که لبو رو قرمز میکنه... آشپزی هم لِم داره و باید تکنیک بلد باشی اما این ذوق تو هست که مزه غذا رو تعیین میکنه... به خاطر همینه که برنج ها هم با هم فرق داره و مزه برنج مامی مخصوص مامی و برنج یامی مخصوص یامی است و صد البته خوشمزه
اگر کسی ذوق آشپزی نداشته باشه تلاش بیهوده میکنه اگر به صرف کتاب باز کردن بخواد شام درست کنه اونم کسی که برای اولین بار میاد خونه ما و برای اولین بار می خواد با رِج اشنا بشه...در خونه ای که ما حتی یک بار هم در اون غذای خانگی نخورده بودیم چون گاز امروز وصل شد و همین یک ساعت پیش یخچال رو به برق زدیم ... قدیمیه اما نورش زیاده به سه طرف دید داره و حال و هوای کوچه باغ داره برامون با چند تا درخت و بالکن مشرف به یک ساختمان بزرگ و کلی پنجره با بسیار حادثه در هر پنجره
بالکن چند منظوره برای سیگار کشیدن، تلفنهای خصوصی، گریه ها یا خوشحالی های بی ربط والبته سرک کشیدن تو خونه مردم در تاریکی فقط به جهت اینکه انتظار خفه ات نکنه وگرنه من که فضول نیستم و رِج هم درصدی کنجکاو نیست... اون برای حکم و اجراش نیازی به دلیل و کنجکاوی نداره! اصولا" علامت سوال رو زود از ذهن اش پاک می کنه
فقط سه بار به مامی تلفن زدم و 2 بار به ماری و یک بار به شاینی که طبق معمول گفت من اینجوری بلد نیستم و چشمی پیمانه می کنم
فقط دو ساعت طول کشید تا همه چیز رفت در هم و در هم رفت تو فِر و یامی رفت تو فِر موهای خودش
اما این فِر دیگه کارِ خودش نبود پس... رفتم به بلد کار فِر در جهان..نازی جووووون.
رِج رو تو کوچه دیدم و در حالیکه بهش نزدیک میشدم گفتم -سلام من دارم میرم آرایشگاه تو هم برو حمام و لطفا" لجبازی هم نکن ... و در حالیکه دست میدادیم گفتم - جایی رو به هم نریزی اون تا دو ساعت دیگه میادا... و در حالیکه دور میشدم گفتم- توی فر غذا هست بهش دست نزن تا من بیام ... در این بین اون فقط گفت- یعنی انقدر مهمه؟
دو نفر قبل از من نشسته بودند با موهای زرد و بنفش... چشم میبینه و دل میخواد اما نازی جون!!! گفت که کار امروز نیست.
خیلی دیر شد و رِج پشت سر هم پیغام میداد که اگر نیایی و این یارو از راه برسه در رو باز نمیکنه و من مطمئن بودم که کاری رو که گفته می کنه... فکر کنم از ببعی کمی زیباتر به خونه برگشتم.. و گفتم ببخشید سرش شلوغ بود
- چی رو باید ببخشم؟ اینکه خودتو به این روز در آوردی یا اینکه این مهمون چرا اینقدر مهمه؟
- الان صاف اش می کنم اینجوری که نمی یام جلو
-پس برای چی رفتی؟
-برای تو ، برای اینکه هر کسی بفهمه که یامی ات چقدر زیباست و دل اش به حالت نسوزه که ای وای پسره سر تره ...تجربه اش رو یکبار داشتی دیگه... بسه ...و هِرهِر خندیدم تا جو عوض بشه
-من میرم حمام..
-لج کردی؟ نرفتی دیگه؟
-نخیر خوابیدم .. اگر فکر میکنی دیره برم بیرون؟
- فرقی نمی کنه برام بودن ات باعث عذابه و نبودنت هم به نفعم نیست چون یه پرونده باز میکنی و توهمات ات رو میچینی توش... برو حموم رِج ..خواهش میکنم
از پشت خودمو بهش چسبوندم و هدایتش کردم طرف حمام گفتم : اون فقط یه گربه است رِج.. مکمل من نیست هم نوع منه و امشب اینجاست و فردا نیست. در رو روش بستم و با صدای بلند گفتم: احمق... اگر برام مهم بود که تورو معرفی نمی کردم
گفت: آخه می ترسم این گربه یه روز چنگ ات بندازه... از گربه ها باید ترسید .... صدای آب...آخیش
آقای عباس زاده راس ساعت هشت زنگ زد به کورنومتر رِج دست دادن اش با من 6 ثانیه طول کشید و نگاه اش هم در تمام ثانیه های چاق سلامتی روی بدن من بوده
- راحت اومدی؟
_ بله آقا
- تعریف تونو زیاد شنیده بودم
رِج اشاره کرد که پذیرایی کنم این یعنی وضعیت سفیده و اونها ادامه دادند به بحث شیرین عکس و تجهیزات و ناملایمات و من ترجیح دادم که کمتر حرف بزنم تا بیشتر یاد بگیرم ...چند شب پیش بود که از بوی تعفن کسی که عکاسی بلد نبود و نظر تکنیکی هم می داد و باعث مسخره همگان شده بود حالم بد شد ... تصمیم گرفتم ساکت به کارم برسم و تا زمانی که در مورد موضوعی مطمئن نبودم حرف نزنم و باعث آبروریزی و شرمندگی رِج نشم
همه چیز آماده بود و رفتم به غذا سر بزنم که دیگه وقت اش بود... مامی جانم گفته بود اصلا" در فر رو باز نکن و با حرارت کم که در غیر این صورت وا میره از هم و ....در فِر باز شد اما قلب من ایستاد.. خداوندا کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم و این صحنه رو نمی دیدم ... خدایا کاش خواب باشه ... رِج؟ بیا
می خندید و می گفت: این عباس زاده بچه خوبیه .. کارش خیلی درسته .... قیافه منو دید و دهن اش رو بست
-توفِر رو خاموش کردی؟
-آره ...مگه خودت نگفتی؟
....
رج رفت مرغ بریان بگیره... من مطمئنم که از قصد این کار رو نکرده اما بسیار از دست اش کفری بودم
اون اگر 60 درصد حسود بود اما 1 درصد هم بدجنس نبود.. اصلا" برای این جور حرف ها به دنیا نیومده بود
جرات نمی کردم از آشپزخونه بیام بیرون .. از کار خودم پشیمون بودم که چرا اینو دعوت کردم اینجا... اصلا" چه لزومی داشت؟
تا اینکه آقای عباس زاده جوجه های فکرم رو پروند تو هوا و گفت: عجب چیزیه این داداش ما
- چطوره؟
_من نظرم رو قبلا" گفتم... ازش خوشم نمیاد
-آخه بدجوری دلو قلوه دادی و گرفتی
_عکاسی و معاشرت هاش جداست
-اوهوم
_ من بعنوان یه عکاس نگاه اش می کردم نه کسی که بین من و تو حائل هست و... تو از چیزی ناراحتی الان؟ مشکلی هست؟
-نه. اصلا"! چطور؟
_ چشم هات در عرض ده دقیقه فرق کرد
دست ام رو گرفت اما عذاب وجدان تو خونه خودمون وادارم کرد که دستم رو بکشم و بسیار به موقع این کار انجام شد.
احساس غرور بهم دست داد.. در یک لحظه دو نفر منو دوست دارن و این تناقض داره با اصل محبت و احساس غرورم رو کشتم

....................

ساعت از دو و نیم گذشته بود که داشتم این هارو می نوشتم... رِج داشت فیلم می دید اما حوصله اش سر رفت، خاموش کرد و اومد نشست کنار من - گربه خوبی بود ظاهرا" اما عکاس خوبی بود به جرات
_رِج اصل محبت الهی میگه برای هر مرد یک زن آفریدیم و برای هر زن یک مرد و این دو یک خواهند شد در مثلث خداوند(زن،مرد،خداوند) تا ابدالاباد!!! اگر غیر از این باشه یعنی محبت الهی نیست
-مثلث تو مربع شده؟
_نه شش ضلعی
-یامی ، رِج، خدا و سه تا گاز!!!
_ ولم کن رِج اصلا" حوصله ندارم
- ادای تازه عروس ها رو در میاری یامی! کاری ات نداشتم .. اونم در شبی که در فراق آقای عباس زاده زیر سیگاری پر و خالی میکنی
_ آقای عباس زاده تورو که دید اشتهاش کور شد انگار و هیچی نخورد
- آره، الان نشسته تو هایدا وداره دو تا ساندویچ می خوره
_نه گلم! اگه اون چیزی نخورد بخاطر اینه که یه گربه خونگی یه و به خوردن آشغال عادت نداره
- با تو بگرده عادت می کنه
_ نه اون خلق و خوی گربه های خیابونی رو نداره ، یکبار آشغال دیگران رو خورده و بالا آورده، یادته که من خودم بردم اش دکتر و خون اش رو عوض کردم ... کاملا" مسموم شده بود! چند وقت پیش هم یه مشت گربه از گاراژ قدیر ژانگولر اومده بودن دورو برش و این طفلی هم ساده با یکی از اون کفتار های پیر رفتند تعطیلات و طرف بهش کلی وعده و وعید میده و میبردش ضیافت
از قضا یه تیکه گوشت که یه گربه ای تازه از دم در خونه مردم برداشته بوده رو بهش تعارف میکنن
عباس زاده هم چون خیلی گرسنه بوده دل اش خواسته ولی شانس آورده...انقدر معده اش حساس بوده که با اولین لقمه پس زده و حال اش بهم خورده ... اون شب تا صبح بیمارستان بودم آخه جز من کسی رو نداشت اینجا!!!
صبح کاشف به عمل اومد که اون گوشت هدیه گاراژ غدیر ژانگولر خیلی ها رو مسموم کرده بوده و حتی از یک خانواده دو نفر ... البته همگی زود کشیدن کنار و انداخت اش دور و وقتی دور هم جمع میشن فقط حرف اون گوشت است و خاطرات شب هاشون و گوشت بدبخت چند بار مصرف شده گندیده... خلاصه این بیچاره رو هم ساده گیر آوردن دیگه.. اما از یه چیزی که بیزارم و نمی خواستم ببینم.... این بود که این حرف تو دهن ها می مونه که آقای عباس زاده ساده بود و با دیدن یه تیکه گوشت از همه جا رونده و مونده آب از لک و لوچه اش آویزون شد و.... بیخیال... همین
-الان که خدا رو شکر به نظر سرحال میومد... بگو ببینم یام یام... این اتفاقات کی افتاد که من کجا بودم؟
_دقیقا" بگذار بهت بگم.... شبی که پیغام دادی جای دست های من توی دست هات زیر اون همه ستاره...خالی.
- خالی بود؟
_هنوزم خالیه...ببین...و .............حالا دیگه خالی نیست تاااااااااااااا ابدالاباد