Tuesday, February 17, 2009

پادشاه


چیزی که از کودکی به فراوانی یاد می‌شه قصه‌های مهیج قصر‌ها و طلسم‌ها و شاه‌ها و ملکه‌ها است

که در‌حال حاضر تبدیل شده به فیلم‌ها یا کارتون هایی که در اون قهرمان باید کاری رو در محدودیت زمانی‌ کم انجام بده تا یک عروسک یا یک دختر خوش هیکل به مثل ماه رو از چنگ گروگانگیر‌ها نجات بده.

حکایت امروز من هم کمی از اون نداشت چون پادشاه گفته بود که اگر قهرمان نشریه(بازیگر سریال لاست) تا ساعت 8 اینجا نباشه و محموله رونیاره، تو تمام حقوق ات رو از دست میدی.. با اینکه بعد مالی این ماجرا برام ارزش صفر داشت ولی بعد هیجانی اش خیلی بود ..امروز ثانیه ها معنی داشت و البته قهرمان نرسید اما وقتی محموله رو به رئیس تحویل دادم حس خوبی داشتم و انگار داشتم در نقش دوم فیلمی بازی میکردم که شهرت جهانی داره همین باعث شد جرقه ها و پرنده های کوچک در اطراف مغزم بروند سراغ یامی و رج بیچاره که این روزها خیلی باچاره شده...

امروز یامی برای رج ماجرای ملکه ای رو تعریف میکنه که در زمان حال اما با امکانات قدیم زندگی‌ میکنه این ملکه خانم هویشام نیست

برای خودش کار، زندگی،‌ فکر و هدف داره اما با چند تا محاسبهٔ غلط افتاده تو یه قصر قدیمی‌ قشنگ اما تاریک

از این همه زیبایی نمیتونه لذت ببره چون قصر قوانین سنگینی‌ داره

....

میایی‌ بازی‌ کنیم رج؟

-ماشین بازی‌ سه ضرب حتما

نه

-فکر کردم دیروز رفتی‌ هفت تپه و یاد بچه گی هات کردی

نه

-بازی‌ می‌کنیم

اوکی من میشم ملکه تو هم بشو قهرمان

-قهرمان باید چیکار کنه؟

باید بیائی‌ منو نجات بدی








-از کجا؟

از قصر.. من اینجا گیر کردم و پادشاه منو زندانی کرده

-خوب من باید جزئیاتی رو بدونم

بپرس

-تو چطوری وارد این قصر شدی؟

به سختی‌، من با پاهای خودم اومدم نه اغفال شدم نه وسوسه و نه فضولی، من دعوت شدم به باغ و شب خودم اومدم به قصر بدون هیچ اجباری

اما اون شب چراغها روشن بود

-خوب.. بد چی‌ شد؟

بعدش چراغ‌ها کم سو شدند

من هم خوابم برد صبح که بیدار شدم کنار پادشاه خوابیده بودم(در این لحظه فقط دندون دیدم)...غیرتی‌ نشو رج! این فقط یه قصه است

-من اینجوری نمیتونم نجاتت بدم و ترجیح میدم تو همون قصر بمونی‌ و بپوسی

خواهش می‌کنم بد نشو قول دادی بازی کنیم پس باید تا آخرش وایسی

-خوب حالا بگو وقتی‌ چراغ‌ها خاموش شد چیکار کردی؟

تقریبا هیچی‌... یعنی‌ من هیچ کاری نکردم. و اونم کاری نکرد... فقط خودش رو خالی‌ کرد

-آره خوب تو متعلق به حیات وحش هستی‌... با یه خر ... البته اصلا به من چه!

دیوونه ادای من رو در نیار لطفا، خوب ادامه میدیم

از اون روز من تو قصر گیر می‌کنم و هر چند وقت یکبار که به سرم میزنه بیام بیرون با کلی‌ نگهبان مواجه میشم و بسیار سگ زشت در باغ

تا تو حیاط می‌تونم بیام بیرون اما از در نمیشه خارج بشم

پادشاه نمیاد سراغم و من همیشه اینجا تنهام

حتی از عکاسی هم حوصله ام سر میره اینجا

-جمله جدید میشنوم ... تو غذای‌ بیشتری میخوای الیور؟


آره اینجا حوصلم سر میره و حتی تنها غذا میخورم

پادشاه کلی‌ خدمتکار حلقه به گوش داره که یکیشون بهش غذا میده

همیشه عینک آفتابی داره و از یه راه مستقیم میاد و از همون راه برمیگرده

هر وقت پادشاه گشنه اش بشه بلند داد میزنه گاو!

و اون با یه سینی پر از خوراکی فورا حاضر می‌شه

دلم براش میسوزه رج چون پادشاه شاخ هاش رو شکسته و اون دیگه نمیتونه به پادشاه حمله کنه

-حالا چرا یه گاو؟

چون گاو حیوون مفیدی هست و کمتر میفهمه که داره چیکار میکنه و چه بلایی داره به سرش میاد.

-این خوبه منم باید یکی‌ بخرم

آره منم موافقم چون تو هم مث پادشاه چاق و پروار میشی‌ با یک شکم گنده

خودم یکی‌ برات از ده بالا میارم ، بریم ادامه بازی‌؟! دیگه وسط حرف ام نپر

خوب ببین من هروقت می‌خوام پادشاه رو ببینم باید به نگهبانا بگم

و تو میدونی طبیعت من این رو قبول نمیکنه

-بله تو گربهٔ آزادی هستی‌

پادشاه وقتی راه میره تمام خدمتکارا و ملازمان می ترسند

اما من نمی ترسم چون ازش خوشم میاد

یه جورایی برام جالب و در عین حال قدرتمنده

اما غیر قابل پیش بینی

-خوب اینکه شد درست مثل خودت

نه مثل من نیست ... من بی قانونم و اون قانون مند اما قوانین خاص خودش رو داره

من نمی ترسم و داد می زنم اما اون خیلی می ترسه و همش میگه هیسسسسسسسسسسسس

باید امشب فرار کنیم رج ..تو باید امشب بیایی داخل قصر

اگه تو قهرمان بشی و بیایی منو نجات بدی اونوقت ما معروف میشیم

- یامی از هپروت بیا بیرون. تو حتی تو بازی هم می خواهی معروف بشی! اگه تو فرار کنی و پادشاه بفهمه که تو زدی زیر تعهدت،اونوقت از خودت راضی میشی؟

من میخوام بازی کنم رج حوصله برای منطق و تفکر عمیق ندارم

- بازی با طبیعت؟ برات گرون تموم میشه.. من بهت پیشنهاد می کنم این بازی رو تمام کنی و به قصر برگردی

پادشاه منتظرته و بهت احتیاج داره وگرنه در هارو نمی بست و آزادت می گذاشت که خودت بری

تو نمی خوایی قهرمان بشی ..نه؟ باشه. خودم بازی می کنم.

-باشه من میرم اما بدون در همه جا یک قصر هست که زندان داره و زندان بان و قوانین. پس در قصری که بهش تعلق داری بمون یامی... من برمی گردم و ادامه بازی تو تماشا می کنم

.....................................................

سلام بر پادشاه، من فقط اومدم سلام عرض کنم

-سلام ..حالا برو

چشم قربان

-راستی دختر! اسمت چی بود؟

"یامی دو رج" قربان

- تو باید تربیت بشی

بله؟

-همین که شنیدی... یک نفر رو برات می فرستم

بله قربان

-کم کم آدم میشی

من گربه ام قربان، من چنگ میندازم

-آدمت می کنم

خیلی ها خواستند این کار رو بکنند قربان اما مردند

-حالا میبینی بچه

من بچه نیستم قربان شما چشمهاتون زیبا می بینه

- برو بیرون گستاخ ... فقط چند ماه وقت داری تا آدم بشی

زل زدم به چشم هاش و زبونم رو تا ته آوردم بیرون و فرار کردم.

.....

استادم "هوگو" اوایل خیلی مهربون بود و بهم می گفت یامی جون

روزهایی که با هوگو بودم تحمل نبودن پادشاه خیلی آسون بود اما او به محض اینکه فهمید اوضاع داره خوب پیش میره و شاید به ضررش تموم بشه ..وقتی دید داره به من خوش میگذره استاد رو خواست و بهش گفت که با من بدرفتاری کنه

استاد شروع کرد به کم کردن رابطه اش و حتی تعلیم و تعلم من

برای خودم می چرخیدم و راه می رفتم تو قصر و حتی دیگه اجازه نداشتم وارد حیاط بشم.

از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم هوا داشت سرد میشد و من هیچ چیز گرمی برای پوشیدن نداشتم.

اما لازم نبود چون داخل قصر گرم بود و نیازی به لباس بیشتری نبود.

به روز جشن سالانه نزدیک می شدیم و تمام قصر مشغول محیا کردن خودشون برای جشن بودند و البته هدیه ای برای پادشاه

در طبقه دوم قصر مشاوران زندگی می کردند که تومنی دو تومن با ملازمان فرق داشتند

یکی شون از من بسیار بدش میومد اما یکی از خانوم های مشاور پادشاه با من خیلی مهربون بود و همین هم باعث شد تا پادشاه با هر دوی ما بد رفتاری کنه

من اسم اش رو گذاشته بودم فرشته مهربون اما اجازه رفتن به اونجا رو نداشتم و اون همیشه از دور برام دست تکون میداد

یک روز انقدر انتظار کشیدم تا پادشاه بره از باغ بیرون و من رفتم پیش فرشته مهربون و کلی باهاش حرف زدم .. اون منو برد توی باغ البته سرد بود اما از تنها بودن توی قصر که بهتر بود

ما خیلی با هم حرف زدیم و این کار چند بار تکرار شد تا وقتی که یه شب یه نامه از زیر در اومد تو ... سریع رفتم تا ببینم کیه اما در بسته بود... توی نامه نوشته بود که تا اطلاع ثانوی حق بیرون آمدن از اتاقم رو هم ندارم.

این قصر با اینکه در ایتالیا نبود اما سردسته مافیا در استخدام پادشاه بود و هیچ خبری از پادشاه پنهان نمی موند

در حالیکه با مشت و لگد به در می زدم داد کشیدم هی پادشاه من اینجوری آدم نمی شم

اما اون گوشش بدهکار نبود و ادامه داد

گاهی اوقات فرشته مهربون میومد تو باغ و من از پنجره نگاهش میکردم و اون آرام به من لبخند میزد و دست اش رو تکون می داد

صدای پای پادشاه هم دیگه برام خوشحال کننده بود تا یک روز یکی از خدمه اومد دم در

صدای کلید ها برام مثل اوای جرس بود در بیابان

بفرمایید بیرون علیا حضرت... پادشاه می خواهند شمارا رو ببینند

-ببین دختر من چند روزی نیستم و می خوام تو در این چند روز آدم باشی

من رو هم ببرید پادشاه خیلی خسته ام

- نه در این سفر تو با من نمیایی بلکه می مونی و از استادت چیز یاد میگیری

می خوام وقتی برگشتم تو چیز یاد گرفته باشی.

پادشاه رفت و تا برگشتن اش هیچ خبری ازش نبود. من هم مخصوصا" خبری ازش نگرفتم

آخه وقتی کسی احوال پرس داره لذت و کششی برای این کار تکراری در آدم بوجود نمیاد.. میاد؟

برگشت ولی وقتی وارد قصر شد کاملا" بیمار بود

از دیدن قیافه نزارش دلم سوخت اما انگیزه ای برای نزدیک شدن بهش رو نداشتم

با ملازمانش و گاو شیرده وقت میگذروند و من مثل کودکی دست در دست هوگو به این طرف و اون طرف باغ برده می شدم اما نگاهم به سمت قصر و پادشاه بود و او هم بیشتر دست منو فشار میداد

از استاد پرسیدم: من کی آدم میشم

- نمی دونم.. خودت می دونی

صداش سرد شده بود و روز به روز هم هوا سرد تر میشد و روز جشن فرا رسید

خودم رو آماده کرده بودم که در روز جشن حتما" کنار پادشاه خواهم نشست و ...

ملازمان آمدند و دستهایم را گرفتند و دگرباره انداختنم تو اتاق ام و قفل اما اینبار شش قفل

دیگر درنگ جایز نبود ... با ملافه هایم به شکل فیلم های کودکانه از پنجره فرار کردم ..رفتم پایین دوستانم نیمه های شب منتظر نشسته بودند و ما در تاریکی شب از قصر خارج شدیم

می دانستم که در طول جشن پادشاه فقط میرقصد و خوشگذرانی می کند و من براحتی بدون اینکه کسی بفهمد می توانم با دوستانم خوش باشم

رفتیم روی تپه و گفتیم و خندیدیم نزدیکی های صبح بود که استادم مرا دید

دنیا بر سرم خراب شد و فردای آنروز تمامی خدمه قصر از فرار من آگاه بودند

آنها کاری جز خدمت به پادشاه بلد نبودند و من بخت برگشته و حیران دوباره راهی اتاقم شدم

دادگاهی بدون حضور من تشکیل و رای نهایی صادر شد

اینبار پادشاه خودش آمد و مرا تا زندان همراهی کرد

صلابت اش را از دست داده بود و کنار من نشست اما دیدن ضعف او صحنه خوش آیندی نبود

با صدای دورگه و ناشی از خستگی و شاید هم بیماری گفت: "دلم می خواست برایت کاری کرده باشم. تو خسته نمیشی اما من خسته شدم و گمان می کنم برای تو از دست من کاری برنمیاید

. بله قربان من ابتدا عرض کردم اما شما توجه نکردید پس با اجازه من برم

برای همه چیز ممنونم پادشاه نازنینم

بله. برو در اتاق ات و خودت در را ببند اگر از قفل و کلید خوش ات نمی آید

پادشاه خواهش می کنم شما همین الان گفتید که

گفتم کاری از دست من بر نمیاید اما متخصص می تواند ... نگفتم تو آزادی

لبخند های دیوانه کننده و خونسردانه پادشاه تمام دندان هایم را جرم گیری میکرد

دو هفته بلا تکلیف دراتاقم بودم و دیگر به قفل و کلید هم احتیاجی نبود

حس و حال اینکه کنار پنجره هم بروم را نداشتم چه برسد به فکر شیطانی بیرون رفتن

......................

رِج تو هنوز هم نمی خواهی قهرمان باشی..نه؟

فکر کرد ...شاید نیم ساعت :" شاید یه فکری کردم ..اما اول باید تکلیف خودم رو با پادشاه روشن کنم. البته یامی بهت گفتم که همه پادشاهان مستبد در این اطراف همین قوانین رو دارن .. تو فکر میکنی من همیشه آزاد بودم و برای خودم ول می چرخیدم؟ نه من هم اسیر بودم ..من هم اهانت دیدم و ... دردش از این هم بیشتر بوده

درد! نیشگون های ریز2009 تو امسال در اسکار جایزه می گیرد رِج ..بهترین نورپردازی و موزیک متن.. یهترین بازیگر بهترین گربه و بهترین نویسنده سگ، جیغ دالبی ... منم میزنم در کار فیلم نامه ..خوب اسم من هم باشه دیگه ...اومممم اگه تو قهرمانی که می ترسم بیایی و با پادشاه گپ بزنی و یادت بره که جریان چی بوده اصلا