Sunday, March 01, 2009

تبادل نظر





او معصوم ترین پادشاهی بود که دیده بودم

با سادگی خاص خودش با زیردستان اش صحبت می کرد

ردای بلندش روی چمن ها کشیده می شد و با لبخند معصومانه اش در باغ خرامان راه میرفت

به هر کس که می رسید می ایستاد و با او تبادل نظر می کرد

به نظرت این شال من به رنگ شلوارم می آید؟ (پادشاه از باغبان پرسید) ! ؟

بله ای پادشاه مهربان کاملا" به هم می آیند

سپس با غرور بیشتری که تنها ناشی از شعف تایید بود به راه رفتن ادامه میداد

بزی در جلوی پرچین ترسان و لرزان ایستاده بود و منتظر دستور پادشاه بود

نترس بیا جلو(پادشاه به بز گفت) ...بیا نترس کارت ندارم

پادشاه سلامت باشند تمام دستورات شما انجام شد اینجا ایستاده ام مبادا پستچی برود و نامه هایتان را نرساند

مهم نیست(پادشاه گفت) ببین این شال من به رنگ شلوارم می آید؟ -

بله ای پادشاه بسیار جذاب به نظر می رسید _

و پادشاه پر از غرور از دریافت تاییدی دیگر به قدم زدن در باغ ادامه داد

گاو با عینک دودی که با آن فقط شخص پادشاه را میشد دید از دور فریاد زد:" پادشاه به سلامت باد، چقدر خوش تیپ شده اید

-این را جدی می گویی گاوشیرده؟(پادشاه با صدای بلند گفت) در حالیکه از شادی سر پا بند نمی شد

پادشاه جلال من کِی با شما شوخی کردم_

گاو و بز به هم نگاه کردند و سپس به پادشاه و هردو باهم به مزاح بسیار شیرین گاو خندیدند

براستی چقدر دلشان به یک کلام پادشاه خوش و مسرور می شد، پادشاه به آنها لبخند زد و به راهش ادامه داد

آیینه اش را از جیب اش در آورد و به گردن در شال فرو رفته اش نگاه کرد و دوباره در جیب اش گذاشت

یامی کنار نرده ها و سایه ها لم داده بود و با دوربین اش ور می رفت و زیر زیرکی پادشاه را می پایید بلکه سوژه ای مناسب از او بیابد

-تو کار نداری که آنجا نشستی؟(پادشاه از یامی پرسید) حالتی جدی تر به خود گرفت و ادامه داد: چِک و چِک از من عکس گرفتن هم شد کار؟

سلام پادشاه. شما کار بهتری برای من سراغ دارید؟_

شال مرا دیدی؟

بله... با هم خریدیمش. یادت نیست.

اوه راست میگی.. حواسم نبود. به این شلوار میاد؟-

- راست بگم یا مثل بقیه فقط می خوایی تاییدت کنم؟_

-نظر واقعی ات رو بگو و خواهش می کنم حواسِت باشه جلوی بقیه با من اینطوری حرف نزنی

هومممم... من اصلا" از این شلوار خوشم نمیاد. نمی تونم نظری راجع بهش بدم_

- تو اصلا" می دونی این شلوار چقدر ارزش داره؟ تو اصلا" جنس این شلوارو می شناسی؟-

ببین پادی من نظرم رو گفتم و اصلا" برام مهم نیست که تو خوش ات بیاد یا بدت بیاد. حکایت دیروز رو تکرار نکن چون من از نظرم به خاطر تو کوتاه _نمیام. احترام ات رو حفظ می کنم مطمئن باش اما نه مثل یه گاو و نه مثل یه بز و ...مثل یک حیوان صاحب نظر

- اما سلیقه آنها از تو بهتره-

- بله چون سلیقه اونا سلیقه تو اِ و سلیقه تو هم من !!!؟_

- بامزه-

خوشمزه هستم_

خوشمزگی بسته.. من امروز جلسه دارم چی بپوشم؟

یک دست دِشداشه .. به جان خودم با این شکم گنده ات فقط دشداشه بهت میاد

هیچ وقت جواب درست نمیدی توقع هم داری باهات درست برخورد کنم

تو آزادی هر جور دلت می خواد رفتار کنی.. من هم آزادم

- پس توقع نداشته باش از الطاف من مثل دیگران برخوردار باشی

یامی دوربین اش رو گرفت جلوی صورت اش و کادر یه ملخ رو بست که روی چمن ها می جهید و گفت

حوصله بحث ندارم پادی گلم... تو هم گاو داشتی هم بز داشتی هم کلی خر و الاغ و اسب و گوسفند فرمانبردار...پس حتما" چیز دیگه ای می خواستی که منو به قصر دعوت کردی. درست نمی گم؟

هیچوقت از دوست داشتن من سو استفاده نکن یامی

بحث نکنیم بهتره پادی... از لحظه هامون لذت ببریم

از من گفتن بود .. صلاح مملکت خویش-

..........................................................................................

یامی رج رو تکون داد
الو؟ الووووووووووووووو؟ خوابیدی؟_

-نه بیدارم داشتم فکر می کردم داستان ات کِی تموم میشه

_داستان نیست بازیه

هر مزخرفی که هست-

تو این بازی رو دوست نداری..درست میگم رِج؟_

تا آخرش چی باشه که ظاهرا" این رشته سر دراز دارد-

محکم بگو دوست اش ندارم چرا طفره میری_

من به اخرش فکر نکردم اما حتما" یامی با پادشاه ازدواج نمی کنه.. از قصر فرار نمی کنه، مگر اینکه تو نجات اش بدی که نمیدی

یامی خودش رو نمی کشه یا پادشاه نمی میره..چرا؟ چون این ها همه اش کلیشه است و خواننده های من خودشون بازیکن هستند نه چند تا زن احساساتی بیکار که ایده آل می خونند و همدیگرو تایید میکنند و شب به روز و روز به شب می رسونند فقط

حتما" زیرساخت ها می خونند-

رِِِِِِِِِِِِِِِج دیوانه ام کردی... ایده بده پلیییز_

زود باش تموم اش کن می خوام بخوابم-

تو بخواب تا من اول آخرش رو بازی کنم فردا برات تعریف می کنم_

پس بازی بی صدا بکن... شب بخیر-

خوب... نمی تونی اینجوری راحت بخوابی_

بوس... شب بخیر-

........................................

شب های قصر بی صدا بود و صدای پای یامی تنها صدایی بود که سکوت رو میشکست یاد خاطرات قدیمی نمیگذاشت که راحت بخوابه و در پی علت و معلول هر چیز قدیمی می گشت که مغز اش را پر کرده بود او حتی صندوق ذخیره ها را هم نگهداشته بود

از بالکنی که رو به دریا باز میشد و چند چراغ آنرا تزئین کرده بود به تاق های هخامنشی خیره شد و از صلابت آنها در برابر تهی بودن افکارش خجالت کشید. درست دو بالکن آنطرف تر پادشاه به دریا خیره شده بود و به افکار عجیب یامی و رفتار رقت انگیزش فکر میکرد
او تمام روز نقشه می کشید تا روزی این گربه آدم شود. نه.. بلکه یک گاو شود یا یک گوساله هرچند لاغر

یامی در این فکر بود که چطور از این قصر خلاص شود و آزادانه در آنسوی آبها با دوستان همرنگ خودش بازی کنند و هورا بکشند .. داد بزنند و دیوانه بازی در بیاورن ... طبیعت یامی با زندگی در اینجا رو به افسردگی می رفت

دو اتاق جدا اما هر دو رو به یک منظره

یامی یادش آمد که شبی پادشاه از او خواسته بود که به نزدش برود و او پیغام داده بود اینجا باشم یا آنجا فرقی نمی کند جفتمان یک ویو داریم

چرا یامی می خواهد وانمود کند که حال اش همیشه خوب است؟

چرا می خواهد که به طرف مقابل اش بقبولاند که کاملا" مستقل عمل میکند؟

چرا های بی جواب هر بار به سراغ اش می آیند و دست از پا درازتر بر میگردند خانه شان زیرا او بعد از جواب های توجیهی به آنها دست آخر کار خودش را می کند

دنیا بر سوال و جواب می چرخد.. آیا این را می خرید؟ آیا این را می فروشید؟ آیا میایید؟ آیا میروید؟ آیا می خواهید؟ آیا می بینید؟

و اگر دنیا از شنیدن "نه" می ترسید پس سوال نمی کرد، چه اتفاقی می افتاد؟

صبح خیلی زود یامی بر در اتاق پادشاه ایستاده بود. سه بار به در کوبید و بی آنکه منتظر جواب باشد وارد شد.

پادشاه هنوز در تخت بود و گاو در حال خوراندن داروهایی بود که به نظر یامی به هیچ کدام نیازی نداشت

گاو با دیدن یامی لبخند زد و از اتاق بیرون رفت

پادشاه رویش را برگرداند طرف دریا و یامی کنارش نشست

من دیشب تا صبح فکر کردم و خواستم امروز ببینم ات. چون دلم می خواد بیشتر پیش ات باشم. برای اینکه راست تر گفته باشم _

فکر می کنم تو منو دوست داری پادی و می خوام اگر علاقه ای هست دو طرفه باشه و من باید بیشتر بشناسم ات و می خوام بیشتر باهات باشم

خیلی فکر کردن لازم نداشت.. تو خیلی راحت تر از اینها می تونستی از علاقه من با خبر بشی-

می دونم که دوست نداری من زیاد فکر کنم... می دونم دوسم داری.. منم دوست دارم اما خوب هنوز نه زیاد_

اومدی بیشتر اذیت کنی-

نه می خوام واقعیت رو بدونی و تصمیم بگیری_

تصمیم گرفتم مدتی بهت فکر نکنم و سپس تصمیم بگیرم-

این همه دارو تو رو بیشتر بدتر می کنه.. تو از این گاو مطمئنی؟ اون عینک سیاه داره هیچ جایی رو نمی بینه نکنه اشتباه بهت بده_

اون به این چیز هایی که تو فکر می کنی فکر نمی کنه و گاو نمی تونه بد باشه .. من در انتخاب افرادم اشتباه نمی کنم-

بریم سفر؟_

من مریضم-

من که نیستم... خوب میشی... من دارو هات رو میدم قول میدم خوب بشی... بزار گاو عینک اش رو برداره و بره_

تو موندنی نیستی دختر...شکل ات به دارو دادن نمی خوره.. میری واسه خودت و یادت میره پادی که بود و چه کرد چه برسه به -

ساعت داروهای من... تا حالا قصر آتیش نگرفته شانس آوردیم

من میخوام باهات حرف های خوب بزنم پادی.. خراب نکن _

نمی دونم تو مغزت الان چی میگذره و می ترسم-

تاحالا اعتماد نکردی که نتیجه عکس ببینی.. یه بار به من وقت بده_

حالا کجا می خوای ببری منو؟-

شمال_

به مشاور میگم کارا رو انجام بده... حاضر شو-

من که حاضرم _

با کوله پشتی نه! مثل یک خانوم-

.........

آنها از جاده های زیبا و سبز گذشتند و پیچ های بسیاری را پیچیدند

یامی ساعت های داروی پادشاه را از گاو گرفته بود ولی هیچ دارویی با خودش نیاورده بود جز یک مشت ویتامین

پادی این اولین باریه که ماتنها هستیم_

پادی لبخندی زد و وانمود کرد که حواس اش به جاده است

یامی هم شروع کرد همراه موزیک خواندن در حالیکه دستش را از شیشه بیرون برده بود تا با جریان هوا بازی کند

دست ات رو چرا بردی بیرون-

دوست دارم_

خوب تابلو می کنی عزیزم -

اگر به ما گیر بدن نمی خوام کارت پادشاهی رو کنم

چرا مگه هیچ ملکه ای دست اش رو نمی بره بیرون ... من تازه می خوام تند تر بری تا سرمو از سقف ببرم بیرون_

هرگز-

پادی؟ ... خوب باشه اما این سفر منه نه تو ... خیلی لوسی و ...هیچی اصلا_

یامی خودش رو مثل یه گربه در صندلی جمع کرد لبهاش رو اردکی فشار داد و زیرچشمی به پادشاه نگاه کرد و برگشت به دویست روز پیش در فصل سرما با ماری و ناتاشا تا کمر از سقف بیرون بودند .. ساعت 2 نصف شب تو جاده لواسانات جیغ می کشیدند کسی نبود بگوید خرت به چند

پادشاه دستی به صورت یامی کشید و لبهاشو فشار داد تا به حالت عادی در بیاد و به علامت رضایت سقف رو باز کرد... و زیر لب گفت .. تو خانوم نمیشی.. نه؟

ساعتی بعد در قصر شمالی باز شد و آنها دیگر تنها نبودند

سه سال هیچ کس به این قصر نیامده بود و این را می شد از چهره خدمه آنجا فهمید

قایق قرمز و سفید پادشاه بعد از سه سال به دریا افتاد و با آبشش هایش نفس کشید

پادشاه می خندید و اشتهایش باز شده بود...یامی هر چه میوه نشسته بود مثل آبمیوه گیری در دهان پادشاه فرو می کرد یک لحظه برگشت به چهارصد روز پیش کف آشپز خانه پر از گیلاس های له شده، شیر، عسل و مربای توت فرنگی

به او التماس می کرد و داد میزد... ببخشید ...غلط کردم ولی او همچنان هر چه در یخچال بود در میاورد و به صورت و بدن اش میمالید

آخرین چیزی که در یخچال مانده بود شکلات مایع بود ... رِج عاشق شکلات بازی بود رنگ صدای جیغ یامی هم در این بازی آخر تغییر میکرد... لحظه ای به صورت پادشاه نگاه کرد

چیزی شده؟-

تو شکلات بازی دوست داری؟_

نه ... کثافت کاری دوست ندارم-

یامی خندید و گفت:... خوب همین جا کنار ساحل

نه .. میبینند-

خوب ببینند مشکل خودشونه که می بینند البته بیخیال .. شکلات بازی ذاتیه_

آنجا خبری از دارو و اسپری نفس تنگی و خمودگی نبود ولی خیلی طول نکشید زیرا با یک زنگ در ششمین ساعت روز دوم پادشاه با دریافت پیام فوری و کوتاه به سرعت عازم قصر شد زیرا کار پیش آمده بود و کار اگر پیش بیاید باید برگشت

تف به گور این زندگی پادشاهی که پادشاه اش حتی شکلات بازی هم دوست ندارد.. در تمام طول را بازگشت یامی تمام لحظه های شکلات بازی را مرور کرد و در آخر تمام فکرش شد نقشه فرار

..........................

رج نمی خوای بیدار شی؟ بازیم داره تموم میشه_

نخوابیدی؟-

نه _

آخرش چیه؟ -

شکلات بازی_

کی با کی؟-

من با تو_

دوست دارم بازی هاتو-