Monday, June 29, 2009

لانه سگ

یامی خودش را از روی کاناپه به پایین سراند، با زانو سه قدم رفت جلو، خودش را بالای سر شاینی رساند و پیشانی اش را بوسید
- غصه نداریم دیگه ... من از این چیزا زیاد دیدم الان می فهمم چه حسی داری... یاد سگ کشی افتادم!
شاینی لبخندی زد و گفت:" دیوونه همه چیو مسخره می کنی"

- من جدی میگم امیدوارم قدرتو بدونه و ارزش کاری که یک تنه انجام میدی... اگه صد سال پیش بودی الان داشتی به بچه ات تاریخ وایکینگها رو یاد میدادی و نمی دونستی از کجا میاد از کجا میره! جمعه ها هم خونه مادرشوهرت مهمون بودی!
>بس کن یامی... مرده شور همه شونو ببرن سر قبرش هم نمیرم
- چرا یه روز میایی با هم میریم.. میبرمت بهشت زهرا دلت باز شه! البته امیدوارم دور باشه.
شاینی دستش رو دور لیوان خالی روی سینه اش حلقه کرد تا نیفته:" خیلی بد کردند.. من نمیگذرم"
- ما میگذریم
> تو میتونی ولی من نه... من نمیگذرم.

- ما میگذریم از هر چیزی که برای امتحان ما میاد تو زندگی مون و فقط اون مهمه که چی فکر میکنه و چه برنامه ای داره!
> برنامه پس کو؟
منم نمیدونم چرا؟ چون نمی پرسم..چرا؟ چون خاله فضول نیست! قربونش برم دلم تنگ شده برای انتر بازیاش.
صدای زنگ اومد، شاینی که بی تفاوتی یامی رو دید خیز برداشت که درو بازکنه
- خودش میاد تو
> کیه؟ خوب من برم لباس عوض کنم..
- دزده! چشمش پاکه به تو هم نگاه نمیکنه تا وقتی من هستم
> میدونه من اینجام؟

- آره خیلی خوشحال شد شنید تو اومدی...
.............
_راه گم کردی شاینی، خونه فقیر فقرا سر زدی؟!
> آره آخه پولدار شدم.

_نه به اندازه من...
> شما که خیلی وقته پولدار شدی عادت کردیم سراغ مارو نگیری!!!!
رِج از این شوخی خوشش نیومد، بحث رو عوض کرد و جدی شد. رفتیم تو رنگ ... سبز میگفت زرد جواب اش رو میداد
و یامی سفیییید می خندید.
بحث شیرین انتخابات بین بدوبدتر که امسال رنگی شده بود.

یامی و شاینی طبق معمول (گور بابای بقیه) رفتند به سالهای گذشته... دونفر و نصفی فعالان ستاد سید اولاد پیغمبر چه شوری و چه تلاشی کرده بودند. از خاطراتشان برای رِج گفتند... البته انقدر از خاطرات دوران دانشجویی حالش بهم خورده بود این براش تازگی داشت.
در آخرهیچ کس رنگ شو عوض نکرد و موقع خداحافظی برای همدیگه شاخ و شونه کشیدند و شرط بستند. تاج محل!
شرط بستن یعنی تو را می سوزانم و خودم فقط جوجه مهاراجه می خورم.

تقریبا" این روزها هر جا سر صحبتی باز میشد از دستمال کاغذی بگیر تا گل رز کبود در انتها به انتخابات رنگی میرسید.
خیلی ها هم به اشتباه همدیگرو قهوه ای می کردند تا درسهایی که در چند سال از جامعه ی مغلطه یاد گرفته بودند رو به خوبی پس بدن.
یامی در رو بست و تکیه داد به در... به پایین نگاه کرد و لبخندی زد.

> به چی فکر میکنی؟ جان من....دوباره دلت غنج رفت؟ و مثل بز خندید.
- ول کن بابا تو هم زوم کردی من به چی فکر میکنم و کِی می خندم.
> من برات نگرانم همونطور که تو نگران منی.
- مامانم دوباره ماموریتی داده بهت یا شَم کاراگاهیت دوباره چیزی حس کرده؟
>اینا قدیمی شده خانوم یه حرف تازه برای گارد گرفتن ات بگیر دوستم.
-من لخت لختم ... اینتر بزن و بگو...
> که توهم بگی اخه تو نمی دونی.

- خوب واقعا" نمی دونی.
> بقیه چی؟ دیگران چی ؟ هیچ کس نمی دونه جز شما؟
- خوب این رابطه دوسر بیشتر نداره و هیچ کس نمی دونه جز ما! الان مسئله چیه؟
> آخه تکلیف بقیه روشن نیست با تو... آدم میترسه ازت... مثلا" پادشاه چرا باید می دونست تو سگ داری؟
-اتفاقا" می خوام یه اعلامیه بدم در شهر پخش کنن که یامی یک سگ داره ...بقیه هم آدم هستند.. فقط!
> یه تیکه هایی شنیدم اتفاقا" خوب شد یادم اومد... یه چیزی گفت که اون یارو ...
- آره بهش گفتم قبلا" از اینا زیادند و بهتره اول از خودم بپرسه .. چون منم این کارو کردم و جواب اش برام حکم آخره! نمی دونم چرا هنوز بهش ثابت نشده یا شده ... نمی دونم.
> تو باهوشی چون میتونی سر خودتم گول بمالی.

- آره اول اش قرار بوده من خرگوش بشم اما یکی هرشب به خدا می گفت بابا من تنهام یه یامی می خوام و ...اینا
خدا هم یکسالی معطل اش کرد و چند روز مونده به تولدش یه یامی بهش داد و آنها هزاران سال ...
> مریم؟
- من یامی ام. شاینی اون مرده چرا باورت نمی شه؟
> بله .. مرده! خدا از قاتل اش نگذره.
- قاتل نداره! یه روز خودش و سگ اش رو کشت.. اونها به دنیای ما اومدند و الان داریم با هم حال می کنیم... تو که میدونی ما تو این دنیا قوانین خودمونو داریم! بیخیال شو جانِ حسن.

شاینی نگاه عاقل اندر صفحه ای به یامی کرد و با زرنگی پرسید: "اما اون الان به تو مشکوکه و اینو هر خری می فهمه از حرفاش! البته حق داره تو الان داری برای خودت میری جلو و بعضی وقت ها قال اش میذاری!"
- نه! من اینکارو نکردم و نمی کنم.. اینکه هر کی از هر جایی اومد گفت خانوم ببخشید چند کیلو هست لنز شما که نشد قال گذاشتن اون... خودش هم می دونه خیلی ها می خوان برای رفع فضولی شون اونو تحریک کنن حالا میان جلو و یه چیزی میندازن یا میگیره یا نمی گیره اما شنونده باید عاقل باشه.

> و اگر این شنونده عاشق باشه این حرف ها و حدیث هارو نمی تونه تحمل کنه
- ما می تونیم! آخه کسی نمی تونه رقیب ما باشه! هنوز کسی به اینجا نرسیده... کلی باید راه بیاد و ما فقط دلمون براشون می سوزه.

> تو می تونی اما اون نه.. امروز من یه سگ شکاری دیدم نه رِج!
موقعیت هایی که تاحالا از دست دادی فقط بخاطر اینکه نتونستی از دنیای قبل از مرگ ات دست بکشی. تو می تونستی تو یه قصر زندگی کنی.
- نه نمی تونستم. من متعلق به جایی هستم که صد برابر از اون قصر بهتره، در بلندترین قله!


> خانه عشق و صفا؟ بس کن یامی! می دونم که نمی تونی با نون و کشک زندگی کنی! میشناسمت.
- نه دیگه اشتباه کردی! لانه سگ دارم.
> این نیز بگذرد... بالاخره خسته میشی و برمیگردی به قصر یا جایی که برای خودت باشه!
ما اینجا رو داریم فقط این لانه سگ! اما متعلق به ماست و شبیه اش رو هم نمی تونی پیدا کنی.. گفتم که منحصر بفرده... از اون مالکیت ها زیاد دیدیم ... تکراریه! نمی چسبه.. اگه می چسبید که تکرار نمی شد! اینا بازی زندگی آدم هاست با زندگی سگ و گربه فرق داره ...بعدی؟
> تو برمیگردی به قصر خودت! حاضرم شرط بندم...
- باشه! شرط می بندیم هفت شب تاج محل! تا کی؟ تا یکسال دیگه خوبه؟
> خوبه! می خوای وقتی به اون باختی اینور جبران کنی؟
- دوست دارم ببینم داری از غذای تند هر شب چه جوری آتیش می گیری!
> حالا اگه من اینجا بودم!
- هه هه ! خوب ما میاییم اونجا... اما بی شوخی بهت میگم هیچ رغبتی برای بازگشت به قصر در خودم نمی بینم.
> حتی برای عکاسی؟
- امیدوارم تمام کسانی که به نحوی با حسادت شان می خوان حسادت اش رو برانگیزن این رو بفهمن.
> لانه سگ! جای خوبیه حتما"
- آره ...
"لانه سگ برق ندارد، سفید دارد.
تلفن ندارد، گاز دارد.
تهویه ندارد، درد دارد.
لانه سگ جایی است که حسود توانایی رسیدن به این نقطه جهان را ندارد.
نقطه ای است مملو از آرامش و حسود یک نقطۀ آرامش را هم ندارد."

شاینی برای این بداهه سرایی ایستاد و شروع کرد به دست زدن:" خدارو شکر برای این نقطه .... قبول دارم چون آرامش خیلی با پول و منطق بدست نمیاد... همون لانه سگ منحصر بفرد می خواد. حس مالکیت آرامش نمیاره ...
البته همه ما قبل اش فکر می کردیم مالکیت آخر دنیاست اما بعد دیدیم اونور دیوار همچین خبری نیست. تازه میرسی سر خط و باز هم باید بچرخی دور همون میدون اما تندتر و یکنواخت تر."
- تو زن خوبی هستی شاینی... مالک ات این رو می دونه و تورو برای معرفت ات دوست داره یعنی چیزی که در وجودته!
> می خوام از لانه سگ برام بگی!
یامی خنده ای غیرمحترمانه کرد، قیافه حق به جانبی گرفت و کنار شاینی نشست.
آهسته در گوش شاینی گفت:" خیلی دوسِت دارم ولی نمی تونم... این یه رازه اگه فاش بشه دیگه منحصر بفرد نمیشه ... شاینی من دوست دارم اما سفره دل من دیگه جایی باز نمیشه."
> سیگار بیار( پاکت خالی رو به یامی نشون داد) تموم شده.
- نداریم دیگه.
> نکنه سیگارهایی که رِج خریده هم منحصر بفرده؟
- به جانِ حسن یادم نبود.. تو جون بخواه از من!



یامی و شاینی باز کنار شومینه اما خاموش
عکس از بهشتی بنام سوباتان