Tuesday, June 26, 2007

ناچار و بی چاره


بیست و چند سال پیش بود ..فکر کنین که من میتونم در باره چه سالهای دوری حرف بزنم ...بله
روبروی خونه مادر بزرگم اینا یه کمی اون طرف تر یه در کوچولو بود که همیشه چند تا خانوم با چادر های سفید و گلهای خوشگل ایستاده یا نشسته اونجا جمع بودن
تو مدتی که ما منتظر بودیم تا در حیاط باز بشه هیچی نمیگفتن و با چادر رو میگرفتن و نگاهمون میکردن ...انگار که آدمهایی میدیدند از یه کره خاکی دیگه
به محض اینکه ما میرفتیم تو ... هنوز در بسته نشده پچ پچ ها شروع میشد
حتی میتونستی اسم کوچیک مامانم و زن عموهام رو تشخیص بدی
و تیتر جدید اخبار محله میشدیم ... بدون اینکه حتی ما رو بشناسند
یکی از اونا ..خانوم آقا ناصر دوست صمیمی عموم بود
همیشه این برای من جای سوال بود که چه تفاهمی بین آقا ناصر و خدیجه خانم بوده که روزگار این دو نفر رو به هم وصل کرده ... ناصر کارگردان بود و خیلی حرف برای گفتن داشت ... یادمه اولین باری که تارزان رو دیدم تو آپاراتی بود که آورده بود برای تست رو دیوار حیاط خونه ... منم که فضول و در ثانیه دو تا سوال ازش میپرسیدم
ماجرای پچ پچ های خاله زنک ها نه فقط در منزل خودشون بلکه پشت در این خونه و اون خونه ادامه داشت
بزرگتر که شدم به خودم اجازه دادم که از عمو جانم بپرسم که چرا آقا ناصر با خدیجه خانم ازدواج کرد
دو تا شخصیت متفاوت از دو خانواده متفاوت و ... اصلا" این دو نفر جز ... کاری یا حرف دیگری هم دارند برای گفتن؟
و با سوالها و اصرار من بالاخره لب باز کرد و گفت : " تو زندگی چیز های عجیب تر از این هم میبینی ... بعضی وقتها چشم باز میکنی و خودت رو در شرایطی میبینی که قبلا" حتی تصورش رو هم نمیکردی ... حتی نمیدونستی که وجود دارن ... شرایطی که از روی حماقت و یا ناچاری در اونها قرار میگیری
ناچاری؟ ... تا همین امروز صبح که به عکس ها نگاه میکردم معنی کامل ناچاری و بی چارگی رو حس نکرده بودم
توی اون عکس لب های قشنگ و برجسته ای بود که میگفت ... به جایی نمیرسیم
اما فعلا" مجبورم یعنی...ناچارم... از بی آبرویی میترسم
اون خاطره مربوط میشه به تقریبا" بیست سال پیش اما هنوز هم خدیجه خانم هایی هستند که از سر صبح چادر به کمر و پچ پچ کنان در هر خونه ای نشستن تا یکی بیاد و رد بشه و موضوع بده دست خاله خان باجی های محل و ... دل آنهایی که از بیرون میبینند برای آقا ناصر بسوزه که از روی ناچاری یکبار سوخت و نیمه سوخته از روی بی چارگی افتاد روی اجاق خدیجه خانوم