Saturday, November 11, 2006

ایمان فعال

بله من ایمان فعال به خرج دادم
پدرم میگفت برای اون چیزی که دنبالش هستی یه بستری آماده کن ِ برای باریدن باران چاله بکن
تا آب باران برای تو جمع بشه ...
صندوق پست که پائیزی شد خیلی نامه نداشت
شاید به خاطر اومدن تازه واردینی بود که نو به بازار اومده بودن
یکهفته به تولدم مونده بود و من هر دقیقه صندوق رو چک میکردم و وقتی
میدیدم اون چیزی که میخواستم توش نیست توی حیاط قدم میزدم و رفت و آمد گربه ها با زرافه ها و طوطیهایی که با گرگها دست در دست هم راه میرفتن و دستهاشون عرق کرده بود رو نگاه میکردم
از نظر من اصلا" به هم نمیومدن و فقط کلی تناقض ظاهری داشتند حالا بقیه مسایلشون که به چشم عادی نمیومد بماند
من همیشه نظر شخص سوم رو بیشتر قبول دارم چون اون داره کل قضیه رو نگاه میکنه ولی شما فقط چشمهای طرف رو میبینید
حسی که داشتم یه جور حسادت شاد بود چون میدو نستم که برنامه ای برای آرامش من هست ...که فقط مال خودمه
تو یه رویای قشنگ بودم که صدای خش خش پاهای بزرگی رو شنیدم
از بالای پرچین سرشو کج آورده بود بالا و داشت تو حیاط رو نگاه میکرد خیلی جدی بود و از پشت عینکش نمیشد حالت چشماشو دید ولی گوشهاش معلوم بود و یه ذره از گردنش..._ خوبین شما؟ چه خبرا؟خوش میگذره؟ چه میکنید؟
یک نفس این سوالارو پرسید ِ انگار که جوابهاشم خودش میدونست
جواب دادم :مرسی ممنون .شما چطورین ؟ به شما خوش میگذره؟
اما اون دیگه اونجا نبود که بخواد جواب منو بده