Thursday, November 09, 2006

صندوق پست

پستچی هر روز که نه بلکه هر ساعت میومد
عجب دهکده ای بود همه تشنه تر از من بودن انگار اونها هم چندین سال بود که دنبال آرامش میگشتن .
نامه هام خیلی زیاد شده بود و دیگه نمیتونستم همش رو بخونم.
خیلی فکر کردم تا اینکه یاد یه ماجرایی افتادم
یه بار دور پدرم عده زیادی جمع شده بودند تقریبا" چند هزار نفر و اون یه حرف سختی زد .
کارای سختی ازشون خواست . و خیلی ها همون موقع رفتن و خیلی های دیگه کم کم رفتن و فقط دوازده نفر موندند
پرسیدم پدر جان چرا این کار و کردی؟ همه که رفتن!
مثل همیشه اون خنده قشنگشو تحویل داد و گفت : اینجوری فهمیدم اونهایی که اینجا هستند بخاطر خودم هستند .
کلک باحالی بود. منم همین کارو کردم و از خیلی ها دیگه خبری نشد و البته بعضی ها خیلی مودبانه ناسزا میگفتند و منو بی لیاقت میدونستند ِیه روز افتادم به تمییزکردن خونه چون کلی گوجه و آت و آشغال پرت کرده بودند.
از این بازی خوشم اومده بود و برام سرگرمی جالبی بود .
تو دهکده سرگرمی همه جور حیوونی بود وحشی ِ اهلی ِ شاسی بلند ....مور چه ِگرازِ ِگرگِ سگ ِگربه بگیر تا فیل...
گربه ها میومدن دم پنجره و میومیو میکردن... سوزناک ! ولی من برای آرامش با شادی اومده بودم اینجا .
مامانم میگه : به گربه ها محل نده چون اگه یه جای دیگه بهشون غذای بیشتری بده یه چنگ میزنن و از پیشت میرن حیفه دست دخترم خراش بیفته!
گرگها میومدن و میرفتن و نگاه هم نمیکردن ... مثلا" میخواستند ادای بچه باحالا رو در بیارن و جذاب باشند.
میگن اگه میخوای کسی بهت نگاه کنه تو بهش نگاه نکن !
من دنبال یه آرامش صاف و راحت میگشتم دلم نمیخواست بره بشم برای یه گرگ به ظاهر جذاب!
اما خوکها ِ اونها از صبح تا شب ولو بودن تو دهکده ِ هر جا میتونستن خودشونو مینداختند و چرت میزدند
من یکبار یکی شونو دیدم که اومده بود تو پا گرد خونه ام خیلی سنگین بود و تو خواب قیلوله بود! نتونستم تکونش بدم پس تیکه تیکش کردم تا بندازمش بیرون ولی یه فکری به سرم زد .... هر تیکه از اون خوک کثیف رو به دور تا دور پرچین حیاط خونه آویزون کردم تا درس عبرتی بشه برای تمام خوکها که دیگه این دورو بر ها پیداشون نشه
یه هفته مونده بود به روز تولدم و مطمئن بودم پدرم برام یه هدیه خوب میفرسته به همین خاطر سطل رنگ رو برداشتم که برم صندوق پستی رو زرد و نارنجی پائیزی بزنم شاید هدیه منم مثل پائیز عشقولانه باشه