Tuesday, November 21, 2006

سی و یک


سی سال تموم شد ! یک سال هم رفت روش
یعنی من سی و یک ساله که دارم زندگی میکنم
خوشحالم که این آیینه اینو نمیگه ... بر عکس مامانم که همش نگرانه
دوستم برام مهمونی ترتیب داده بود
اون کمتر به من میگه که دوستت دارم یا تو دوست خوبی برام هستی ولی تو همه لحظات من هست
لبخندش بهم میگه که خیلی منو دوست داره
اما دختر کوچولوش سکوت مامانش رو جبران میکنه و دقیقه ای یکبار میگه
من خیلی دوست دارم خاله ...توهم منو دوست داری؟
این بچه هم یاد گرفته کسی رو که دوست داره چک کنه ببینه آیا اونم دوستش داره تا دفعه بعد برای ابراز علاقه مطمئن بره جلو...
شک به هم تزریق میکنیم و توقع داریم فیدبک اش عشق باشه
تقریبا" همه دوستام اومدن دیدنم یا زنگ زدند
ولی من تولد بهترین دوستم یادم رفته بود .دو روز گذشته بود و من تبریک نگفته بودم
احساس بدی داشتم ...امیدوارم که منو ببخشه چون من تحملش رو نداشتم اگر اون اینکار و میکرد
اصولا" ما برای کارهامون توجیحات خوبی داریم اما برای کار های بد دیگران هیچ بهانه ای قبول نیست
اصلا" توقع هیچ اشتباهی نداریم از هیچ کس
سه روز از تولد من گذشته بود و معلوم نبود اون سگ کجا غیبش زده بود
نکته عجیب اینجاست که من منتظرش بودم
جا م دم پنجره بود و از دیدن حیوونات دیگه عصبی میشدم
پاهامو بغل کرده بودم و سرم رو زانوهام بود
با خودم میگفتم: چرا نگفتی تولدت مبارک ِ قهرم باهات
منم نمیگم بهت تولدت مبارک
............
بالاخره دیدمش
تولدت مبارک دو میلیون تا
و ببخشید که تبریک نگفتم تا حالا ِ چون نبودم خیلی وقت اینجا
من خوبم اما خرید مدرسه نرفتم چون نه پول داریم نه من مدرسه میرم
آقامون میگه سواد خوب نیست
باید بری سر کار...
ولی تورو خدا تو تولدم رویادت نره چون هیچکی منو دوست نداره