Monday, November 13, 2006

مکالمه پاییزی

خیلی سوال تو مغزم بود که پررنگترینش این بود...من چی میخوام؟
من آرامش میخوام اینو که صد بار گفتم
من دیگه هیچی نمیخوام.... آها من کسی رو میخوام که بهم آرامش بده!
حالا کی میتونه به من آرامش بده ؟
کسی که مثل خودم باشه؟ نه حوصله ام از خودم سر میره چه برسه که دو تا هم بشیم!
کسی که مثل خودم نباشه ...بله خودشه ...همینو میخوام پدر
عجب روز قشنگی بود ...هوا ابر نداشت ولی بوی بارون رو میشنیدم بعد از صبحانه پر از سوالهای خوشمزه قدم زدن خیلی میچسبه ! سوال آخری رو گذاشتم تو جیبم که یادم باشه برای چی دارم قدم میزنم
چون وقتی شما بدو نین که برای چی دارید چه کاری رو میکنید بهتر نتیجه میگیرید .
تصمیم داشتم از کنار صندوق پست رد بشم و نگاهش هم نکنم و همینطور هم شد ... چون اون دوباره اومده بود و کله اش رو آورده بود بالا جوری که انگار همین دیروزه
گفت : آره بدکی نیست. پاییز که میاد همه چی بهتره ِ تو چه میکنی؟
منم خوبم
از خوب جایی شروع کرده بود انگار یکی تو دهکده قبلی آمار منو بهش داده بود ... از اینکه نمیتونستم چشماشو از پشت عینک تیره اش ببینم خوشحال نبودم ِ
گفتم: پاییز که میشه خیلی خوب میشم ِ رومانتیک میشم یه ذره...چه میکنی ؟ اوضاع چطوره؟ نگو سلامتی فقط
-چه جالب کمتر آدمی دیدم که از پاییز لذت ببره و رمانتیک بشه!
طبق معمول همیشه اون حسادت شاد مثل کرم اومد تو دلم که بگم آخه مگه تو آدم هم دیدی؟
منتظر بودم که الان غیب بشه ولی ادامه داد: منم بیشترین اتفاق های احساسیم تو پاییز رخ داده!
من هم هستم ...سر کار و خوب دیدن و باز هم کار .کلا" خوبه روزگارم رو با کار پر کردم و خوب دیدن که خیلی دوستش دارم حتی اگر توش خنگ باشم. تو چی
؟
گفتم من الان بر میگردم و رفتم ولی بر نگشتم .چرا؟ نمیدونم! بیدلیل نبود ولی دلیلش قابل نوشتن نیست