Sunday, November 12, 2006

چی میخوایی؟

خدایا این دیگه چی بود؟
این یک سگ بود
وای سلام پدر جان میخواستم بیام پیشتون الان ... دلم براتون تنگ شده بود
همه چی اونجوری نبود که فکرشو میکردی ِ نه؟
نه اصلا" .خیلی عجیب بود همه چی و این آخری که از همه عجیب تر بود
یامی عزیز من هیچ وقت حرفی نزن که مطمئن نیستی
نمیفهمم مگه من چی گفتم
وقتی میگی آخری ذهن نیمه هشیار اونو ثبت میکنه و ممکنه این آخری نباشه ولی به اون سمت هدایت بشه
فهمیدم ِ منظورتون اینه که ....
تو به من یه لیست دادی ولی هیچ وقت امضاش نکردی و هر بار یه نکته و تبصره بهش اضافه کردی
من هنوز هم نمیدونم که تو چی میخواهی یامی
.......
واقعا" من چی میخواستم ...راستش خودم هم نمیدونستم ِ پدر راست میگفت من هر چیزی که میدیدم میخواستم و تکلیف خودم حتی با خودم روشن نبود چه برسه به خدای خودم!
اونی که امروز دیدم خیلی برخورد ساده ای داشت انگار دو سالی میشد که منو میشناخت طرز حرف زدنش به همسایه های قدیمی میخورد که تو خیلی بهشون نگاه نمی کنی ولی اونها همیشه تو رو میبینند و دنبال یه فرصتی هستند که بیان جلو ولی انقدر طبع بلندی دارند که همینجوری نمیان تو خونه ات!
ومن برای اینکه صبح زودتر بیاد شب زودتر خوابیدم....